مجله نوجوان 210 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 210 صفحه 10

سعید بیابانکی کیوسک نزدیک یک سال می‏شد که زن عمو ربابه با مادرم زده بودند به هم. تا قبل از آن هر روز خانۀ ما پاتوق دوستان مادرم بود. زن‏هایی که جمع می‏شدند و از صبح تا غروب تخمه می‏شکستند و حرف می‏زدند. بعضی وقتها هم یک کوه سبزی می‏ریختند توی ایوان و تا شب مشغول بودند به سبزی پاک کردن. شاگرد ممتاز مدرسه بودم. پسر عمو علی که همان پسر زن عمو ربابه باشد، درسش تعریفی نداشت. به گمانم همین حسادت زن عمو را برانگیخته بود و حتماً سر یک حرف بیخود خاله زنکی با مادرم زده بودند به هم. آن روز تنها نشسته بودم توی خانه و داشتم مجله می‏خواندم. عشق من «جوانان امروز» بود. چقدر دوست داشتم من هم مثل هنرپیشه‏ها و خواننده‏ها یا مثلاً فوتبالیست‏ها معروف بودم و عکسم را هر هفته می‏زدند روی جلد یا وسط مجله ولی چه فایده، حتی اسمم را هم با آنکه یک سال بود نزدیک 58 تا شعر و نامه و داستان برای مجله فرستاده بودم هیچ جا چاپ نکرده بودند. حتی در ستون «نامه‏هایتان رسید». در همین افکار غرق بودم که صدای در آمد. به سمت در دویدم، در را که باز کردم نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم. زن عمو ربابه بود. باورم نمی‏شد بعد از یک سال آمده باشد خانۀ ما. سلام کردم، زن عمو بی ‏آنکه جواب سلام مرا بدهد، گفت: عمو کارت داره. یک سر بیا خونۀ ما. زن عمو ربابه بی‏خداحافظی راهش را کشید و رفت. پیش خودم گفتم حتماً دوباره باید بروم با پسر عمو علی ریاضی کار کنم. لباس پوشیدم و رفتم سمت خانۀ عمو. خانۀ عمو دو کوچه بالاتر از خانۀ ما بود، ته یک بن­بست که دو طرفش پر بود از درختهای چنار. خانۀ عمو خیلی سرسبز بود. درختهای گل رز و محمدی زیادی داشت. کبوترها و مرغها هم توی حیاط کلی صفا می‏کردند. عمو مرا خیلی دوست داشت. عمو بی‏مقدمه گفت: سعید جان! رییس مخابرات با تو کار داشت. چون شما تلفن ندارید، زنگ زد اینجا و سراغتو گرفت. گفتم: چه کار داشت عمو جان؟ گفت: نمی‏دونم ولی تأکید داشت که حتماً امروز یک سری بهش بزنی. راستش کمی ترسیدم. گفتم نکند جریان تماسهای تلفنی من با مریم خانم، دختر همسایۀمان، لو رفته! اما ما که تلفن نداشتیم و من همیشه از کیوسک نزدیک مدرسه به او زنگ می‏زدم. خیابان ما فقط یک کیوسک داشت که تا خانۀ ما نیم ساعت راه بود. *** با ترس و لرز وارد اتاق رییس شدم و سلام کردم. دیدم رییس یک مجلۀ «جوانان امروز» در دست دارد و دارد ورق می‏زند. خوشحال شدم که فقط من نیستم که مجله می‏خوانم و ایشان هم علاقمند است. رییس گفت: پس سعید نیازی تویی... گفتم: بله. چی شده آقای رییس؟ رئیس گفت: - چه می‏خواستی بشه؟ این چیه؟ و مجلۀ جوانان را انداخت جلوی من. من هم گفتم: مجلۀ جوانان شماره جدیدشه؟ رییس گفت: بله سعید جان. صفحۀ 36 رو بخون. مجله را با عجله برداشتم و ورق زدم تا رسیدم به صفحۀ 36. ستون انتقاد و پشنهاد. تا چشمم به اسمم افتاد، کلی ذوق کردم و گفتم: بالاخره اسم منو

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 210صفحه 10