سعید بیابانکی
کیوسک
نزدیک یک سال میشد که زن عمو ربابه با مادرم زده بودند به هم. تا قبل از آن هر روز خانۀ ما پاتوق دوستان مادرم بود. زنهایی که جمع میشدند و از صبح تا غروب تخمه میشکستند و حرف میزدند. بعضی وقتها هم یک کوه سبزی میریختند توی ایوان و تا شب مشغول بودند به سبزی پاک کردن. شاگرد ممتاز مدرسه بودم. پسر عمو علی که همان پسر زن عمو ربابه باشد، درسش تعریفی نداشت. به گمانم همین حسادت زن عمو را برانگیخته بود و حتماً سر یک حرف بیخود خاله زنکی با مادرم زده بودند به هم.
آن روز تنها نشسته بودم توی خانه و داشتم مجله میخواندم. عشق من «جوانان امروز» بود. چقدر دوست داشتم من هم مثل هنرپیشهها
و خوانندهها یا مثلاً فوتبالیستها معروف بودم و عکسم را هر هفته میزدند روی جلد یا وسط مجله ولی چه فایده، حتی اسمم را هم با آنکه یک سال بود نزدیک 58 تا شعر و نامه و داستان برای مجله فرستاده بودم هیچ جا چاپ نکرده بودند. حتی در ستون «نامههایتان رسید».
در همین افکار غرق بودم که صدای در آمد. به سمت در دویدم، در را که باز کردم نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم. زن عمو ربابه بود. باورم نمیشد بعد از یک سال آمده باشد خانۀ ما. سلام کردم، زن عمو بی آنکه جواب سلام مرا بدهد، گفت: عمو کارت داره. یک سر بیا خونۀ ما.
زن عمو ربابه بیخداحافظی راهش را کشید و رفت. پیش خودم گفتم حتماً دوباره باید بروم با پسر عمو
علی ریاضی کار کنم.
لباس پوشیدم و
رفتم سمت خانۀ عمو.
خانۀ عمو دو کوچه
بالاتر از خانۀ ما بود، ته
یک بنبست که دو
طرفش پر بود از درختهای چنار. خانۀ عمو خیلی سرسبز بود. درختهای گل رز و محمدی زیادی داشت. کبوترها و مرغها هم توی حیاط کلی صفا میکردند. عمو مرا خیلی دوست داشت. عمو بیمقدمه گفت: سعید جان! رییس مخابرات با تو کار داشت. چون شما تلفن ندارید، زنگ زد
اینجا و سراغتو گرفت.
گفتم: چه کار داشت عمو جان؟
گفت: نمیدونم ولی تأکید داشت که حتماً امروز یک سری بهش بزنی.
راستش کمی ترسیدم. گفتم نکند جریان تماسهای تلفنی من با مریم خانم، دختر همسایۀمان، لو رفته! اما ما که تلفن نداشتیم و من همیشه از کیوسک نزدیک مدرسه به او زنگ میزدم. خیابان ما فقط یک کیوسک داشت که تا خانۀ ما نیم ساعت راه بود.
***
با ترس و لرز وارد اتاق رییس شدم و سلام کردم. دیدم رییس یک مجلۀ «جوانان امروز» در دست دارد و دارد ورق میزند. خوشحال شدم که فقط من نیستم که مجله میخوانم و ایشان هم علاقمند است. رییس گفت: پس سعید نیازی تویی...
گفتم: بله. چی شده آقای رییس؟
رئیس گفت:
- چه میخواستی بشه؟ این چیه؟
و مجلۀ جوانان را انداخت جلوی من. من هم گفتم: مجلۀ جوانان شماره جدیدشه؟
رییس گفت: بله سعید جان. صفحۀ 36 رو بخون.
مجله را با عجله برداشتم و ورق زدم تا رسیدم به صفحۀ 36. ستون انتقاد و پشنهاد. تا چشمم به اسمم افتاد، کلی ذوق کردم و گفتم: بالاخره اسم منو
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 210صفحه 10