چاپ کردن. آخ جون. حالا همۀ ایران اسم منو میبینن.
بالای ستون نوشته بود:
خیابان بهار کیوسک ندارد
«خیابان بهار در شهر ما با آنکه خیابان بزرگی است و رفت و آمد در آن زیاد است ولی یک کیوسک تلفن هم ندارد. از شرکت مخابرات تقاضا میشود یک کیوسک در این خیابان بگذارد تا مردم برای یک تلفن زدن این قدر سختی نکشند.
سعید نیازی»
آقای رییس در حالی که کلی عصبانی بود، گفت: آخه پسرۀ یه الف بچه! تو به عشق این که اسمت رو توی مجله چاپ کنند، حیثیت 20 سال خدمت صادقانۀ منو به باد دادی! از صبح امروز که این مطلب چاپ شده از وزیر بگیر تا استاندار و فرماندار با من تماس گرفتن که مردم از دستت راضی نیستند. میخوای منو دادگاهی کنن؟ آخه عزیزم، اگه خیابون شما به کیوسک نیاز داشت یه نوک پا تشریف میآوردی به من میگفتی، من هم دستور میدادم رسیدگی کنن. نه این که توی روزنامه چاپ کنی و حیثیت منو ببری. تازه این مطلب برای شهر ما هم خوب نیست.
من هم که کلی انرژی گرفته بودم، گفتم: شما بهتره کارتون رو درست انجام بدین و سر من هم داد نکشید تا مردم از شما راضی باشند.
رییس که جرأت نداشت به من چیزی بگوید، گفت: حق با توست پسرم ولی ما که از همۀ مشکلات شهر با خبر
نیستیم. حالا هم برو. من دستور دادم تا پیش از غروب، کیوسک نصب بشه. از این به بعد هر امری داشتی مستقیم بیا دفتر من. من در خدمتگزاری حاضرم.
از دفتر رییس زدم بیرون. بلافاصله رفتم سراغ کیوسک روزنامهفروشی آن طرف خیابان که تازه داشت روزنامهها و مجلههای جدید را از توی گونی در میآورد. به او گفتم: آقا ببخشید! چن تا مجلۀ «جوانان امروز» دارید؟
گفت: 25 تا. برای چی میپرسی؟
گفتم: همهشو میخرم!
و 125 تومان دادم به روزنامهفروش و با خوشحالی در حالی که 25 تا مجلۀ «جوانان امروز» دستم بود، رفتم به سمت خانه. به همۀ فامیل یک مجله دادم و گفتم حتماً صفحۀ 36 را بخوانند و اسم مرا ببینند. چند تا هم بردم مدرسه تا به بچهها نشان بدهم. اصلاً آن روز حواسم به درس و کلاس نبود. طرفهای عصر وقتی داشتم از مدرسه بر میگشتم،
دیدم خیابان بهار را پلیس بسته
است و یک جرثقیل بزرگ در
حال پیاده کردن کیوسک
تلفن است. مردم محل دور و
بر جرثقیل جمع شده بودند و
هر کدام اظهارنظر میکردند.
یکی میگفت: راحت شدیم! خدا پدر رییس مخابرات رو بیامرزه.
دیگری میگفت: نه بابا! اسباب مزاحمت برای خانههای مردم فراهم شده. کاشکی نصب نکنن.
یکی دیگر گفت: میشه
پاتوق معتادا.
ولی در کل
مردم راضی بودند
. وسط جمع، عمو
را دیدم با قیافهای دیدنی که کلی قیافه گرفته بود و میگفت: ده بار نامه نوشتم، پنج بار طومار پر کردم بردم خدمت رییس تا بالاخره جواب داد. کارهای اداری که به این راحتی نیست و از دست همه کس بر نمییاد.
از حرف عمو خندهام گرفته بود. مجله را باز کردم. چشمم دوباره خورد به این تیتر:
خیابان بهار کیوسک ندارد!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 210صفحه 11