مجله نوجوان 210 صفحه 26
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 210 صفحه 26

ضعف خودم پی بردم و حتی جرأت نکردم سرمو بلند کنم و توی چشم معلم نگاه کنم. به هر حال باز صدای لطیف و مهربونشو شنیدم که گفت: «بچه جون، نمی‏خوام سرزنشت کنم چون خودت چیزهایی فهمیدی و میدونی چه اتفاقی افتاده؛ عادت آدما اینه که میگن ای بابا، وقت زیاده، بالاخره یاد می‏گیریم. ولی می‏بینی که با یه اتفاق، فرصتها از دست میره. حیف! بدبختی ما اینه که همیشه برای تعلیم، امروز و فردا می‏کنیم. حالا کسایی که به زور به ما مسلط شدن، حق دارن ما رو سرزنش کنن و بگن شما که ادّعا دارید ملتی آزاد و مستقل هستید، چرا نمی‏تونید به زبون مادریتون بنویسید و بخونید؟ در عین حال بچه جون، تنها تو مقصّر نیستی، همۀ ما باید سرزنش بشیم؛ پدرها و مادرها هم توی تربیت و تعلیم شما کوتاهی کردن، اونا ترجیح دادن شما رو سر کار بذارن تا بتونن پول بیشتری درآرن. فکر می‏کنی سرزنش حقّ خود من نیست؟ این من نبودم که شما رو به جای درس، بارها به کار آبیاری باغچه سرگرم کردم؟ یا موقعی که هوس شکار می‏کردم، شما رو به خونه­هاتون می‏فرستادم؟» معلم از خیلی چیزها صحبت کرد و نهایتاً همه رو به زبان ملّی ربط داد و گفت: «زبان مادری شما شیرین‏ترین و رساترین زبانهای دنیاست و ما باید ازش مواظبت کنیم و فراموشش نکنیم زیرا وقتی قومی شکست می‏خوره و به اسارت دشمن در میاد، تا زمانی که زبون ملیشو حفظ کنه، مثل کسیه که کلید زندونش دست خودشه.» اونوقت کتابو ور داشت و به روخونی درسی از دستور زبان پرداخت. خیلی تعجب کردم چون اون روز درسو خیلی آسون متوجه شدم. فکر نمی‏کنم تا حالا این­قدر با علاقه به درس گوش داده باشم؛ هر چی می‏گفت به نظرم آشنا می‏اومد، شاید اونم تا حالا با چنین دقت و حوصله‏ای درس نداده بود. تصوّر می‏کردی که این مرد بزرگ می‏خواست هنگام رفتن، وجود ما رو از دانش و آگاهیهای خودش لبریز کنه. وقتی درسش تموم شد، نوبت به نوشتن خط رسید؛ اون برامون سرمشقهای جدیدی انتخاب کرده بود که تو سطر اولشون عبارت: «میهن، سرزمین اجدادی و زبان ملی» به چشم می‏خورد. این سرمشقها طوری روی لبۀ نیمکتها قرار گرفته بود که تصور می‏کردی پرچم ملّی ما تو چهار گوشۀ اتاق بر پا شده. سعی و تلاش شاگردا تو کار نوشتن، توصیف ناپذیر بود. کلاس توی سکوت مطلق فرو رفته بود. به جز صدای قلم که روی کاغذ حرکت می‏کرد، صدایی شنیده نمی‏شد. روی پشت بوم مدرسه، کبوترا آروم آروم می‏خوندن و من در حالی که گوشم به آوازشون بود، پیش خودم فکر می‏کردم که اینا هم مجبور میشن سرودشونو به زبان بیگانه بخونن؟ گاهی که چشمم رو از روی ورقۀ مشق بر­می‏داشتم، معلم رو می‏دیدم که مات و مبهوت ایستاده و با نگاه

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 210صفحه 26