ضعف خودم پی بردم و حتی جرأت نکردم سرمو بلند کنم و توی چشم معلم نگاه کنم.
به هر حال باز صدای لطیف و مهربونشو شنیدم که گفت: «بچه جون، نمیخوام سرزنشت کنم چون خودت چیزهایی فهمیدی و میدونی چه اتفاقی افتاده؛ عادت آدما اینه که میگن ای بابا، وقت زیاده، بالاخره یاد میگیریم. ولی میبینی که با یه اتفاق، فرصتها از دست میره. حیف! بدبختی ما اینه که همیشه برای تعلیم، امروز و فردا میکنیم. حالا کسایی که به زور به ما مسلط شدن، حق دارن ما رو سرزنش کنن و بگن شما که ادّعا دارید ملتی آزاد و مستقل هستید، چرا نمیتونید به زبون مادریتون بنویسید و بخونید؟ در عین حال بچه جون، تنها تو مقصّر
نیستی، همۀ ما باید سرزنش بشیم؛ پدرها و مادرها هم توی تربیت و تعلیم شما کوتاهی کردن، اونا ترجیح دادن شما رو سر کار بذارن تا بتونن پول بیشتری درآرن. فکر میکنی سرزنش حقّ خود من نیست؟ این من نبودم که شما رو به جای درس، بارها به کار آبیاری باغچه سرگرم کردم؟ یا موقعی که هوس شکار میکردم، شما رو به خونههاتون میفرستادم؟»
معلم از خیلی چیزها صحبت کرد و نهایتاً همه رو به زبان ملّی ربط داد و گفت: «زبان مادری شما شیرینترین و رساترین زبانهای دنیاست و ما باید ازش مواظبت کنیم و فراموشش نکنیم زیرا وقتی قومی شکست میخوره و به اسارت دشمن در میاد، تا زمانی که زبون ملیشو حفظ کنه، مثل کسیه
که کلید زندونش دست خودشه.» اونوقت کتابو ور داشت و به روخونی درسی از دستور زبان پرداخت. خیلی تعجب کردم چون اون روز درسو خیلی آسون متوجه شدم. فکر نمیکنم تا حالا اینقدر با علاقه به درس گوش داده باشم؛ هر چی میگفت به نظرم آشنا میاومد، شاید اونم تا حالا با چنین دقت و حوصلهای درس نداده بود. تصوّر میکردی که این مرد بزرگ میخواست هنگام رفتن، وجود ما رو از دانش و آگاهیهای خودش لبریز کنه.
وقتی درسش تموم شد، نوبت به نوشتن خط رسید؛ اون برامون سرمشقهای جدیدی انتخاب کرده بود که تو سطر اولشون عبارت: «میهن، سرزمین اجدادی و زبان ملی» به چشم میخورد. این سرمشقها طوری روی لبۀ نیمکتها قرار گرفته بود که تصور میکردی پرچم ملّی ما تو چهار گوشۀ اتاق بر پا شده. سعی و تلاش شاگردا تو کار نوشتن، توصیف ناپذیر بود. کلاس توی سکوت مطلق فرو رفته بود. به جز صدای قلم که روی کاغذ حرکت میکرد، صدایی شنیده نمیشد. روی پشت بوم مدرسه، کبوترا آروم آروم میخوندن و من در حالی که گوشم به آوازشون بود، پیش خودم فکر میکردم که اینا هم مجبور میشن سرودشونو به زبان بیگانه بخونن؟
گاهی که چشمم رو از روی ورقۀ مشق برمیداشتم، معلم رو میدیدم که مات و مبهوت ایستاده و با نگاه
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 210صفحه 26