حامد قاموس مقدم
لکهها
پیرمرد چشمانش را گشود. پشت پنجره دانههای ریز برف رقصکنان خود را به دست نرم باد سپرده بودند و گردشکنان پایین میریختند. دوست داشت آنقدر خسته باشد تا همچنان زیر لحاف گرمش بخوابد ولی شوقی کودکانه در رگهایش جریان داشت که خواب را از چشمش ربوده بود. پیرمرد لحاف مخمل قرمز را از رویش کنار زد و لبۀ تخت نشست. پاهایش بیاختیار به دنبال دمپاییهای روفرشیاش میگشت. دمپاییها انگار همانجایی که
باید باشند، بودند و پاهای پیرمرد به راحتی در آنها جای گرفت. از جا برخاست، کش و قوسی به بدنش داد و کنار پنجره رفت. از آن بالا، از طبقۀ دوم میتوانست همۀ کوچه را ببیند. تا آنجا که چشم کار میکرد، برف نشسته بود. انگار تمام شب پیش بدون استراحت باریده بود. هیاهوی شیرین بچهها توجهش را جلب کرد. به سمت دیگر خیابان نگاه کرد. بچهها شادمان با لباسها و کلاههای رنگارنگشان مشغول برف بازی بودند. آنها مانند لکههای
رنگی بر روی تخته شاسی رنگ روغن به نظر میآمدند. در هم میلولیدند و گلولههای برف را به سر و صورت هم پرتاب میکردند. به صورت بچهها دقیق شد. نوک دماغها و گونههایشان که بیرون از شال گردن مانده بود، از سرما سرخ شده بود ولی در این میان نکتۀ جالبی هم به نظر میرسید و آن هم قطرات عرقی بود که روی پیشانی آنها نشسته بود. قطرات عرق به خاطر تحرک بیش از اندازۀ بچهها بود. از کلاه برخی از آنها بخار بلند میشد
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 210صفحه 30