مجله نوجوان 210 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 210 صفحه 31

و معمولاً صورتشان پشت ابر سفیدی که از دهانشان خارج می‏شد، برای لحظاتی پنهان می‏شد. چیزی در دل پیرمرد جوشید. حسی کودکانه که او را به سالهای دور می‏برد؛ آن زمان که بلندترین ساختمان این خیابان عمارتی دو طبقه بود که در وسط باغ سیبی بزرگ قرار داشت. روزگار کودکی پیرمرد در آن باغ سپری شد. او و عموزاده‏هایش در این باغ بازی می‏کردند و از درختان سیب بالا می‏رفتند. دخترعموها به جرم دختر بودن محکوم بودند که پایین درخت بایستند و چهار طرف سفره‏ای بزرگ را بگیرند تا پسرعموها از آن بالا سیب بچینند و درون سفره بیندازند. بعضی اوقات هم دخترعموها به جرم دختر بودن مجبور بودن سیبهایی را که به صورت اتفاقی یا از روی عمد به سرشان می‏خورد، نجیبانه تحمل کنند. آن حسّ کودکانه پیرمرد را وادار کرد که به خیابان برود. قبل از آن در گوشۀ اتاقش چشمش به شیئی غریب افتاد که انگار پیش از این برایش آشنا بوده است، چیزی مانند عصای پدربزرگها؛ عصایی چوبی که نقش و نگار گلهای رز رونده روی آن حک شده بود. کنار عصا یک عینک ضخیم بر روی میز قرار داشت و در کنار عینک یک سمعک طوسی ‏رنگ کهنه. همۀ این وسایل برای پیرمرد آشنا به نظر می‏رسید ولی نمی‏دانست در اتاق او چه می‏کند. سوز سرمای دلچسبی به صورت پیرمرد خورد که شعف درونی‏اش را دو چندان کرد. با اینکه برف می‏بارید ولی آسمان گرفته نبود. انگار برفها از شادترین ابرهای آسمان می‏باریدند و نیتی جز پخش کردن شادمانی در میان مردم را نداشتند. پیرمرد با همان دمپاییهای روفرشی، پا بر روی برفهای بکر کوچه گذاشت. صدای فشرده شدن برفها زیر پایش بسیار دلچسب بود. خم شد و گلوله‏ای برفی با برفهای روی جدول کنار جو از زمین برداشت. گلوله را در دستش فشرد. یکی از پسرها را که در پشت یک ماشین پنهان شده بود و از آن نقطه تقریباً همۀ بچه‏ها را با برف می‏زد، نشانه گرفت. چشمانش را ریز کرد تا نشانه‏گیری‏اش دقیق‏تر شود. بعد زورش را در بازو متمرکز کرد و گلوله را به سمت پسر پرتاب کرد. ردّ پرتاب گلوله را دنبال کرد ولی گلوله‏اش در میان انبوه گلوله‏های بچه‏ها که به سمت پسر پرتاب شده بودند، گم شد. حس کرد دلش می‏خواهد به سنگر پسر بپیوندد و با او یک تیم تشکیل دهد. روی برفها شروع به دویدن کرد. وقتی به پسر رسید، پسر پشت یک درخت پنهان شده بود. کنار پسر پناه گرفت و در چشمانش خیره شد. چیز عجیبی بود. پسر شباهت زیادی به یکی از پسرعموهای پیرمرد داشت که سالها پیش در یک سانحۀ رانندگی مرده بود. پسر گلوله‏ای برف به دست پیرمرد داد و گفت: اون دختره که کنار منبع آب قایم شده! اون از همه زبل­تره! پیرمرد بدون اینکه فکری کند، گلوله را به سمت دختر پرتاب کرد. گلوله به دختر نخورد ولی برخورد آن با شاخه‏های پر از برف بالای سر دختر باعث شد تمام برفهای روی شاخه روی دختر بریزد و همۀ بچه‏ها به او بخندند. پسر که از ته دل کیف کرده بود به پشت پیرمرد زد و گلوله‏ای دیگر به دستش داد. بعد به سمت دیگری اشاره کرد و گفت: اون پسره که داره می‏دوه طرف اون دختره! از اون بچه ننرهاست که همش می‏خواد از دخترا دفاع کنه. الان وقتشه که حقشو کف دستش بذاریم. پیرمرد نگاهی به مسیر دویدن پسر کرد. متوجه شد که دارد برای کمک کردن به دختری که زیر برف مانده است می‏دود. جلوتر از پسر یک انباری بود که سقف شیروانی داشت. روی سقف برف سنگینی نشسته بود و منتظر یک شوک بود تا فرو بریزد. پیرمرد با یک حساب سرانگشتی فهمید که چه وقتی باید گلوله‏اش را به سمت آن شیروانی پرتاب کند. همین کار را کرد و انفجار مهیب خندۀ کودکان او را متوجه اقدام به موقعش کرد. برفها مانند یک بهمن بزرگ بر سر پسر هوار شده بود و او را به زمین زده بود. پسر هم‏تیمی پیرمرد از شادی به هوا پرید و کلاهش را از سرش بیرون کشید و شروع به چرخاندن آن بالای سرش کرد. بعد از اینکه کمی از این شادمانی گذشت، گلوله‏های برف فراوانی مانند یک تیرباران هوایی در نبردهای کلاسیک قرون وسطی بر سر پیرمرد و پسر باریدن گرفت. پسر دست پیرمرد را گرفت و شروع به دویدن کرد. پیرمرد از او پرسید: کجا می‏ری؟ پسر در حالی که دست پیرمرد را می‏کشید، گفت: باید به پشت عمارت

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 210صفحه 31