و معمولاً صورتشان پشت ابر سفیدی که از دهانشان خارج میشد، برای لحظاتی پنهان میشد. چیزی در دل پیرمرد جوشید. حسی کودکانه که او را به سالهای دور میبرد؛ آن زمان که بلندترین ساختمان این خیابان عمارتی دو طبقه بود که در وسط باغ سیبی بزرگ قرار داشت. روزگار کودکی پیرمرد در آن باغ سپری شد. او و عموزادههایش در این باغ بازی میکردند و از درختان سیب بالا میرفتند. دخترعموها به جرم دختر بودن محکوم بودند که پایین درخت بایستند و چهار طرف سفرهای بزرگ را بگیرند تا پسرعموها از آن بالا سیب بچینند و درون سفره بیندازند. بعضی اوقات هم دخترعموها به جرم دختر بودن مجبور بودن سیبهایی را که به صورت اتفاقی یا از روی عمد به سرشان میخورد، نجیبانه تحمل کنند.
آن حسّ کودکانه پیرمرد را وادار کرد که به خیابان برود. قبل از آن در گوشۀ اتاقش چشمش به شیئی غریب افتاد که انگار پیش از این برایش آشنا بوده است، چیزی مانند عصای پدربزرگها؛ عصایی چوبی که نقش و نگار گلهای رز رونده روی آن حک شده بود. کنار عصا یک عینک ضخیم بر روی میز قرار داشت و در کنار عینک یک سمعک طوسی رنگ کهنه. همۀ این وسایل برای پیرمرد آشنا به نظر میرسید ولی نمیدانست در اتاق او چه میکند.
سوز سرمای دلچسبی به صورت پیرمرد خورد که شعف درونیاش را دو چندان کرد. با اینکه برف میبارید ولی آسمان گرفته نبود. انگار برفها از
شادترین ابرهای آسمان میباریدند و نیتی جز پخش کردن شادمانی در میان مردم را نداشتند. پیرمرد با همان دمپاییهای روفرشی، پا بر روی برفهای بکر کوچه گذاشت. صدای فشرده شدن برفها زیر پایش بسیار دلچسب بود. خم شد و گلولهای برفی با برفهای روی جدول کنار جو از زمین برداشت. گلوله را در دستش فشرد. یکی از پسرها را که در پشت یک ماشین پنهان شده بود و از آن نقطه تقریباً همۀ بچهها را با برف میزد، نشانه گرفت. چشمانش را ریز کرد تا نشانهگیریاش دقیقتر شود. بعد زورش را در بازو متمرکز کرد و گلوله را به سمت پسر پرتاب کرد. ردّ پرتاب گلوله را دنبال کرد ولی گلولهاش در میان انبوه گلولههای بچهها که به سمت پسر پرتاب شده بودند، گم شد. حس کرد دلش میخواهد به سنگر پسر بپیوندد و با او یک تیم تشکیل دهد. روی برفها شروع به دویدن کرد. وقتی به پسر رسید، پسر پشت یک درخت پنهان شده بود. کنار پسر پناه گرفت و در چشمانش خیره شد. چیز عجیبی بود. پسر شباهت زیادی به یکی از پسرعموهای پیرمرد داشت که سالها پیش در یک سانحۀ رانندگی مرده بود. پسر گلولهای برف به دست پیرمرد داد و گفت: اون دختره که کنار منبع آب قایم شده! اون از همه زبلتره!
پیرمرد بدون اینکه فکری کند، گلوله را به سمت دختر پرتاب کرد. گلوله به دختر نخورد ولی برخورد آن با شاخههای پر از برف بالای سر دختر باعث شد تمام برفهای روی شاخه
روی دختر بریزد و همۀ بچهها به او بخندند. پسر که از ته دل کیف کرده بود به پشت پیرمرد زد و گلولهای دیگر به دستش داد. بعد به سمت دیگری اشاره کرد و گفت: اون پسره که داره میدوه طرف اون دختره! از اون بچه ننرهاست که همش میخواد از دخترا دفاع کنه. الان وقتشه که حقشو کف دستش بذاریم.
پیرمرد نگاهی به مسیر دویدن پسر کرد. متوجه شد که دارد برای کمک کردن به دختری که زیر برف مانده است میدود. جلوتر از پسر یک انباری بود که سقف شیروانی داشت. روی سقف برف سنگینی نشسته بود و منتظر یک شوک بود تا فرو بریزد. پیرمرد با یک حساب سرانگشتی فهمید که چه وقتی باید گلولهاش را به سمت آن شیروانی پرتاب کند. همین کار را کرد و انفجار مهیب خندۀ کودکان او را متوجه اقدام به موقعش کرد. برفها مانند یک بهمن بزرگ بر سر پسر هوار شده بود و او را به زمین زده بود. پسر همتیمی پیرمرد از شادی به هوا پرید و کلاهش را از سرش بیرون کشید و شروع به چرخاندن آن بالای سرش کرد. بعد از اینکه کمی از این شادمانی گذشت، گلولههای برف فراوانی مانند یک تیرباران هوایی در نبردهای کلاسیک قرون وسطی بر سر پیرمرد و پسر باریدن گرفت. پسر دست پیرمرد را گرفت و شروع به دویدن کرد. پیرمرد از او پرسید: کجا میری؟
پسر در حالی که دست پیرمرد را میکشید، گفت: باید به پشت عمارت
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 210صفحه 31