بریم. اونجا برف زیادی نشسته. قبل از اینکه بچهها بیان میتونیم پشت انبار هیزم پناه بگیریم و از اونجا همه رو با برف بزنیم!
همانطور شد که پسر پیشبینی کرده بود؛ بچهها به دنبال آنها به پشت عمارت دویدند. پسر و پیرمرد، آنها را
در کنجی گیر انداختند و با گلولههای برفی که پیش از رسیدن آنها آماده کرده بودند همه را قلع و قمع کردند. همان پسری که دوست داشت از دخترها دفاع کند، با بدجنسی تکهای گِل لای یک گلولۀ برفی گذاشت و به سمت پیرمرد پرتاب کرد. اتفاقاً گلوله به سینۀ پیرمرد خورد و پیراهن پیرمرد را گلی و کثیف کرد. پسر همتیمی
پیرمرد نگاهی به پیرمرد کرد و گفت: حالا حقش رو میذارم کف دستش! پسرۀ بچه ننه!
گلولهای از برف درست کرد و لای آن تکه سنگی گذاشت. پیرمرد گلوله را از دست پسر گرفت. در چشمانش خیره شد و گفت: نامردیه!
پسر کمی تعجب کرد. پیرمرد ادامه داد: داریم بازی میکنیم! فقط بازی!
پسر لبخندی زد و گلولهای با برف درست کرد و به سمت گروه بچهها پرتاب کرد.
حسّ قشنگی بود. به زیبایی کودکی. به زیبایی دانههای برفی که میبارید...
***
پرستار برای چندمین بار به در اتاق پیرمرد ضربه زد ولی پاسخی نشنید. سینی غذا را روی زمین گذاشت و آرام لای در را باز کرد. پیرمرد آرام روی تختخواب دراز کشیده بود. لحاف مخمل قرمز را تا زیر چانه بالا کشیده بود. پرستار بالای سرش رفت. چشمان پیرمرد باز بود و لبخندی شیرین به لب داشت. چشمانش به بیرون از پنجره خیره مانده بود. بیرون از پنجره دانههای برف آرام آرام پایین میریختند.
وقتی دکتر برای صدور گواهی فوت بالای سر پیرمرد آمد و لحاف مخمل قرمز را کنار زد، لکهای گلی بر روی پیرهن پیرمرد به جا مانده بود.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 210صفحه 32