مجله نوجوان 210 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 210 صفحه 25

و خیالم راحت شد، متوجه شدم که معلّم لباس رنگ و رو رفتۀ همیشگی رو نپوشیده. امروز لباسی تنشه که همیشه موقع اهدای جوایز یا اومدن بازرس می‏پوشید. از این گذشته فضای رسمی و سنگینی به کلاس حاکم بود اما عجیب‏تر این که ته اتاق روی نیمکتهایی که همیشه خالی بود، عده‏ای مرد روستایی رو دیدم که نشسته بودن؛ کدخدا، نامه‏رسون و چند تا آدم معروف دیگه هم بودن و همه افسرده و غمگین به نظر می‏اومدن. پیرمردی که کتاب الفبای قدیمی در دست داشت، اونو روی زانوهاش باز کرده بود و از پشت عینک درشت ته استکانی به خطوطش نگاه می‏کرد. از این اوضاع و احوال جا خوردم. معلمو دیدم که پشت میزش نشست و با همون صدای نافذ و دلنشین که موقع ورودم داشت، گفت: «بچه‏ها این بار آخره که به شما درس می‏دم. دشمن اعلام کرده که در مدارس این جا، فقط زبان بیگانه تدریس بشه. معلم جدید فردا میاد و این آخرین درس زبان ملی شماست. خواهش می‏کنم به اون خوب توجه کنید.» این حرفها منو خیلی منقلب کرد. معلوم شد که هر چی هست از اعلامیۀ روی دیوار خونۀ کدخداست. یعنی: «از این پس ترویج زبان ملّی ممنوع است.» این آخرین کلاس درس زبان مادری بود؛ دیگه ضرورتی نداره اونو یاد بگیریم. همین­قدر کافیه. خیلی حسرت خوردم که چرا پیش از این، ساعتهای زیادی از عمرمو تلف کردم و به جای مدرسه، اونو تو باغ و صحرا گذروندم. کتابهایی که تا حالا برام سنگین و خسته کننده بود، یعنی دستور زبان و تاریخی که تا اون موقع بهشون با اکراه نگاه می‏کردم، حالا برام دوستانی قدیمی بودند که ترکشون دلگیر و ناراحتم می‏کرد. به معلّم هم به همین دید نگاه می‏کردم. با تصور این که فردا ازمون جدا میشه و دیگه اونو نخواهیم دید، تمام خاطرات تلخ تنبیه و صدای ضربات چوب یهو از صفحۀ ذهنم پاک شد. معلوم بود که به خاطر همین آخرین روز درس، لباسهای نو رو پوشیده و به همین مناسبت بود که پیرمردای روستایی و افراد سرشناس، ته کلاس نشسته بودن. به نظر می‏رسید از این­که پیش از این نتونستن با مدرسه ارتباطی برقرار کنن، ناراحتن و حالا اومدن تا از چهل سال زحمت شبانه روزی معلم، قدردانی کنن. توی این فکر و خیالا بودم که اسممو خوندن. باید از جام بلند می‏شدم و جواب می‏دادم. حاضر بودم هر چی داشتم بدم تا بتونم با صدایی رسا و بیانی روشن درس سخت دستور زبانو بیان کنم امّا همون لحظات اول به

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 210صفحه 25