مجله نوجوان 210 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 210 صفحه 27

نافذش به اطراف نگاه می‏کنه. گویا می‏خواد تصویر تمام وسایل مدرسه رو که وسایل زندگیش هم به حساب می‏اومد، تو صفحۀ خاطراتش حفظ کنه. تصور کنید! چهل سال تمام اون تو این خونه زندگی کرده و تو این مدرسه درس داده بود. تنها تغییری که توی این مدّت ایجاد شده بود، این بود که میزها و نیمکتها به مرور زمان فرسوده شده بودن و رنگ و روشون رفته بود. چند تا نهال کوچک هم که موقع ورودش کاشته بود، حالا واسه خودشون درختای تنومندی شده بودن. حالا خداحافظی با این همه نمادهای ارزشمند و دوست داشتنی، واقعاً مصیبت بزرگی بود. دردناک‏تر از اون این­که نه تنها با مدرسه که با خاک وطن برای همیشه باید وداع می‏کرد. با همۀ این احوال، روحیه‏ش اونقدر بالا بود که تونست با اعتماد به نفس فراوان آخرین درسشو تموم کنه. بعد از نوشتن مشق، درس تاریخ داشتیم. اون وقت بچه‏ها با صدای بلند به تکرار درس پرداختن. یکی از پیرمردای دهاتی که کتابو روی زانوش باز کرده بود و از پشت عینک ته استکانیش به اون نگاه می‏کرد و با کودکان هم نوا شده بود، درس رو با صدای بلند تکرار می‏کرد. صداش چنان گیرا و هیجان انگیز بود که با شنیدنش حالت عجیبی به ما دست داد. به طوری که می‏خواستیم در عین خوشحالی، بی‏اختیار گریۀ شوق سر بدیم. به حال اون روزا افسوس می‏خورم ولی خاطرۀ آخرین روز درس، همیشه تو ذهنم باقی میمونه. دیگه فرصت تموم شده بود. سر ظهر همزمان صدای شیپور سربازای اشغالگر که از تمرین نظامی بر می‏گشتن، توی محیط طنین­انداز شد. معلّم با رنگ و روی پریده از جا بلند شد. تا اون روز اونو اونقدر پر صلابت و عظمت ندیده بودم. رو به ما کرد و گفت: «دوستان، فرزندان، من... من....» بغض راه گلوشو بست. نتونست حرفشو تموم کنه. روشو برگردوند. تکه گچی برداشت و با دست لرزان روی تخته سیاه، این عبارت رو با خطی خوانا نوشت: «زنده باد میهن!» بعد ایستاد؛ سرشو به دیوار گذاشت و بدون اینکه چیزی بگه، با دست به ما اشاره کرد که: «دیگه تموم شد. خدا نگهدارتون باشه.»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 210صفحه 27