مجله نوجوان 58 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 58 صفحه 14

که سخت در اشتباه است و شاید هم راست می گفتند. آنها می گفتند:« پولهایت را نگهدار، تو همیشه قوی نخواهی بود و پول نخواهی داشت.» و آن روز رسید. عموی بیچارهء من، میزاک به 40 سالگی رسید و دیگر قوی نبود و هیچ پولی نداشت. همه به او می خندیدند و از او دوری می کردند. بنابراین او شهر گمنام را ترک کرد و به وین رفت.» -« وین؟ واقعاً به وین رفت؟» من به وجد آمده بودم! مرد سلمانی جواب داد:« البته که رفت. عموی بیچارهء من به جاهای زیادی سرکشدی. او نتوانست در وین کاری پیدا کند و نزدیک بود از گرسنگی بمیرد.» با اینحال دزدی نکرد و به برلین رفت و آنجا هم نزدیک بود از گرسنگی بمیرد.او موهای من را از چپ و راست قیچی می زد. من تودهء عظیمی مو روی زمین می دیدم و کله ام سردتر و سردت و کوچکتر و کوچکتر می شد. او گفت:« آه برلین، سردترین شهر زمین. خانه و خانه، مردم و مردم ولی هیچ دری به روی عموی من میزاک باز نبود. نه اتاقی، نه میزی، نه دوستیم» من گفتم:« چه مرد تنهایی بوده، تنهایی که فقط در زندگی دیده می شود.» مرد سلمانی بی توجه به من ادامه داد:« عمویم به پاریس رفت و بعد از آن به لندن، نیویورک و آمریکای جنوبی. همه جا همین بود. خانه به خانه، خیابان به خیابان و درها به درها ولی هیچ جایی در دنیا، برای عموی بیچارهء من میزاک وجود نداشت. من در دِل برای میزاک بیچاره دعا می کردم.» مرد سلمانی یکریز حرف می زد: «در چین، عموی بیچارهء من میزاک با مرد عربی که در یک سیرک فرانسوی کار می کرد آشنا شد. مرد عرب از او پرسید: به حیوانات علاقه داری؟ و عموی من جواب داد: من به هر موجودی که خای دنیا خلق کرده علاقه دارم. مردمان، حیوانات، ماهیها، پرنده ها، صخره ها، آتش وآب و هر چه دیدنی و نادیدنی است. مرد عرب جواب داد، ببر چطور؟ از ببرهای وحشی خوشت می آید؟ عمویم گفت مگر چاره ای هم دارم؟ عموی من دیگر مرد شادی نبود! مرد عرب خیلی خوشحال شد و آخرین سؤال را بی مهابا مطرح کرد: یعنی حاضری سرت را در دهان یک ببر فرو کنی؟» من باز هم برای میزاک دعا کردم: خدایا حفظش کن! مرد سلمانی گفت:« عمویم با خوشحالی جواب مثبت داد و پذیرفت که به سیرک بپیوندد. روز قبل ببر دهانش را بسته بود و سیمون کشته شده بود. حال هیچکس در سیرک حاضر نبود کار او را ادامه دهد. عموی من که ببر را خطرناک تر ار گرسنگی نمی دانست با شهامت گفت: دوست عزیز من حاضرم روزی 12 بار سرم را در دهان ببر فرو کنم. مرد عرب جواب داد: « نه! دوبار در روز کافی است و به همین سادگی عموی بیچارهء من در سیرک فرانسوی در چین شروع به کار کرد و سرش را در دهان ببر فرو برد. سیرک از چین به هند رفت و از هند به افغانستان و از افغانستان به ایران و در ایران بود که آن اتفاق افتاد. ببر و عموی بیچارهء من میزاک به دوستان بسیار خوبی تبدیل شده بودند. در تهران، و در آن شهر قدیمی ببر یکبار دیگر درنده شد. روز بسیار گرمی بود و همه چیز زشت به نظر می رسید ببر به شدت عصبانی بود و تمام طول روز را در قفسش را رفته بود. عموی من سرش را در دهان ببر فرو برد و ببر که از گرما کلافه بود با عصبانیت آرواره هایش را روی هم گذاشت!» من از صندلی پایین آمدم و خودم را در آینه نگاه کردم. ترسیدم. تمام موهایم از بین رفته بودند. من 25 سنت به سلمانی دادم و به خانه رفتم. همه به من خندیدند. برادرم کریکور می گفت: « هیچوقت مویی به این زشتی ندیده است!» تمام آنچه در طول هفته ها به آن فکر کردم عموی بیچارهء سلمانی میزاک بود که ببر سیرک او را به راحتی کشته بود! حالا من هر روز منتظر بلند شدن موها بودم تا بتوانم هر چه زودتر پیش سلمانی بروم و قصهء مرد دیگر از روی زمین را بشنوم. مردی تنها، گمشده و در خطر. قصهء غم انگیز عمو میزاک. قصهء غم انگیز مردان زنده!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 58صفحه 14