مجله نوجوان 58 صفحه 22
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 58 صفحه 22

جوجه کبوترهای خانه بغلی پرستار خانم دراز کشیده بود گربهء بزرگ پشمالو هم کنار پای خانم صاحبخانه، ولو شده بود و چرت می زد. هوا تقریباً ناگهانی سرد شده بود و خانم صاحبخانه که تازه باز نشسته شده بود. ترجیح می داد تلافی روزهایی که صبح خیلی زود بیدار می شد را در آورد و تا نزدیکیهای ظهر بخوابد. خانم بازنشسته(صاحبخانه) پرستار بود. او سالهای متمادی را به پرستاری از مریضها و زخم و درد و ناراحتی اختصاص داده بود و حالا راستی راستی خسته بود. این خستگی باعث شده بود که وقتی خانم صاحبخانه صدای یک تقه به پنجرهء اتاقش را شنید. سرش را زیر پتو برد و با شنیدن صدای تقهء دوم، بالش را روی سر کشید و با صدای تقهء سوم، با عصبانیت از جایش بلند شد تا مزاحم را ادب کند. گربهء صاحبخانه، خیلی زودتر از او دم در رفته بود. و به شیشه آن چنگ می کشید. خانم صاحبخانه در را باز کرد و با کمال تعجب کسی را پشت آن ندید. کمی فکر کرد و یادش آمد که صدای تقه از پشت پنجره آمده به همین خاطر پشت پنجره رفت. یک یادداشت پشت پنجره چسبانده شده بود. روی یادداشت نوشته شده بود؛ لطفاً گربه تان را در حمام زندانی کنید. ما با شما کار داریم. خان صاحبخانه در طول زندگیش آنقدر چیزهای عجیب و غریب دیده بود که به این راحتیها از چیزی تعجب نمی کرد. بنابراین گربهء بزرگ پشمالو را در حمام گذاشت و در را بست و به پشت پنجره رفت. حالا به جای یادداشت قبل یک یادداشت دیگر به پنجره چسبیده بود که روی آن نوشته بود.«من سه تا پسر دارم که باید پرواز یاد بگیرند. من قبلاً 4 تا پسر داشتم که اوّلی را گربهء شما خورد و دومی هم به کمک شما احتیاج دارد.» خانم پرستار بازنشسته دم در رفت و در را باز کرد تا به پسری که به کمک احتیاج داشت کمک کند. البته او باز هم تعجب نکرد! پشت در،یک جوجه کبوتر کوچک بود که با معاینات خانم پرستار، معلوم شد پایش شکسته، در یک سر وصدای عجیب و غریب که فقط از حلقوم گربهء پشمالوی زندانی بوی کبوتر به دماغ خورده برمی آمد. خانم پرستار، پای جوجه کبوتر را پانسمان کرد و او را با احتیاط روی لبهء پنجره گذاشت. دیگر چسبیده بوده که روی آن نوشته بود« لطفاً تا آخر هفته، گربه تان را به حیاط نفرستید چون ممکن است پسرها را بخورد. آنها تا آخر هفته پرواز کردن یاد می گیرند و می توانند از خودشان مراقبت کنند» خانم پرستار پارچهء سفیدی را به نشانهء تسلیم پشت پنجره گذاشت، در ساختمان را محکم بست، گربهء بزرگ پشمالو را از حمام در آورد و توی تختخوابش رفت که بخوابد که یک تقهء دیگر به پنجره خورد. خانم پرستار خمیازه ای کشید و این بار مستقیماً پشت پنجره رفت یک یادداشت دیگر منتظرش بود که روی آن نوشته شده بود :« خانم مهربان، ما فکر کردیم بی ادبی است که از شما تشکر نکنیم» خانم پرستار لبخندی زد و کبوتر سفید خوشگلی را دید که با کمک سر جوجه اش به زحمت یادداشت را از پنجره جدا کردند و یادداشت دیگری را به جای آن زدند. روی این یادداشت نوشته شده بود. ضمناً ما می خواستیم از حسن که کلاس اولی است و در خانهء بغلی شما زندگی می کند هم تشکر کنیم. چون او زحمت نوشتن این یادداشتها را کشیده است» خانم پرستار، دیگر طاقت نیاورد و این بار از تعجب غش کرد! زنگ انشاء پرواز من هم مثل دوستانم آشق پرواز کردن استم. من اولش دوست می داشتم که پر می داشتم ولی بعدش که فکر کردم بالهایم با کجا قایم کنم منسرف شدم. بعدش تصمیم گرفتم از پدر بخاهم که من را سوار هواپیما کند. بعدش بابایم گفت که چه قلطها، من خودم هنوز سوار هواپیما نشدم. بعدش خاستم سوار یک پرندهء بزرگ بشوم پرواز کنم ولی پرنده ها همه روغن نباتی خورده بودند و کوچک بودند. بعدش خواستم سوار بالهای خیال بشوم که هی خانممان می گوید سوارش بشوید و انشاء بنویسید ولی اسلاً پروازش مزه که نداد هیچی یک صفر هم گرفتم بعدش تسمیم گرفتم خودم بپرم بالا و بال بزنم بعدش این کار را کردم و خوردم زمین و پایم شکست و به آن یک وزنهء بزرگ آویزان کردند و یک کاغذ مداد بهم دادند و گفتند باریکلا پسر خوب، بیا راجب یک موزوع قشنگ مثل پرواز انشاء بنویس که توی بیمارستان حوسله ات سر نرود.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 58صفحه 22