مجله نوجوان 58 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 58 صفحه 13

وکشتیها بر روی آبهای اقیانوسها حرکت می کنند. دریاهای غمگین و تاریک، شهرهایی که در گذر زمان از میان رفته بودند و خانه های ویران شده: آه، در سال 1919، یک روز صبح، آرزویی کردم : من آرزو کردم که زندگی برای همیشه زنده بماند حتی وقتی تغییر و رنج و مرگ به پایان رسیده است. و میان این افکار مهم، پرنده پایین پرید و تصمیم گرفت لابه لای موهای من، آشیانه بسازد و من از خواب پریدم. من چشمهایم را باز کردم و راستش را بخواهید، اوّلش هیچ حرکتی نکردم. من با پرندهء لا به لای موهام هیچ مشکلی نداشتم. مشکل موقعی به وجود آمد که پرنده تصمیم گرفت در جای گرم و نرم و جدیدش آواز بخواند. اعتراف می کنم که قبل از این هیچوقت جیغ پرنده ای را به این وضوح نشنیده بودم و چیزی که می شنیدم، برایم خیلی تازگی داشت، طبیعی و بسیار قدیمی! گویی دنیا سکوت کرده بود و من می توانستم موسیقی پرنده را کشف کنم. اینجا بود که فهمیدم چرا زندگی پرنده، لا به لای موهای آدمیزاد غیر طبیعی است و چون همیشه از غیر طبیعی بودن می ترسم، از جایم پریدم و به طرف مغازه سلمانی دویدم. با دویدن من، پرنده احساس ناامنی کرد و خودش را از لابه لای موهام بیرون کشید و با سرعتی که باد هم به گردش نمی رسید، پرواز کرد و رفت. مشکل اینجا بود که موتور پاهای من روشن شده بود و کوچکترین اهمیتی به فرامین مغزم نمی داد بنابراین پاهایم، من را تا دم مغازهء سلمانی بردند. اوضاع دنیا درست شده بود! دوشیزه گاما آرام شده بود. برادرم کریکور آرام شده بود. کاری که باید انجام می دادم، کوتاه کردن موهایم بود. تا دیگر هیچ پرنده ای، هوس خانه سازی روی کله ام را نداشته باشد. در خیابان ماریپوزا، سلمانی ارمنی مغازه داشت. او در اصل یک مزرعه دار بود و شاید هم یک فیلسوف! تنها چیزی که از او می دانستم مغازهء کوچکش در خیابان ماریپوزا بود. و یک نکتهء دیگر، او وقت زیادی را برای خواندن روزنامه های به زبان ارمنی اختصاص می داد، توتون سیگارش را خودش در کاغذ می پیچید و به تماشای رفت و آمد مردم، علاقهء زیادی داشت. من هیچوقت ندیده بودم موی کسی را کوتاه کند،گرچه یکی دو نفری به اشتباه به مغازهءاو رفت بودند. من به مغازهء او رفتم و او را بیدار کردم. او در حالیکه سرش را روی یک کتاب ارمنی گذاشته بود، در خواب عمیقی به سر می برد. سؤال احمقانه ای پرسیدم:« آیا شما موی کسی که فقط 25 سنت دارد را هم کوتاه می کنید؟» او جواب داد:« خوشحالم که می بینمت، اسمت چیه؟ بنشین.اوّل باید قهوه درست کنم. خودمانیم، عجب کلهء خوبی داری!» و من جواب دادم:« ولی همه از من می خواهند که موهایم را کوتاه کنم.» او جواب داد:« دنیا همین جوری است! همیشه به تو می گوید که چه کاری را باید انجام بدهی! پول در بیاور، مزرعه بخر، روی مزرعه کار کن تا پول دربیاوری. آنها از زندگی کامل همین را می فهمند.» -« بالاخره این کار را می کنی؟ می توانی موهایم را آنقدر کوتاه کنی که برای مدّت طولانی حرفی برای گفتن وجود نداشته باشد؟» مرد سلمانی جواب داد:« قهوه! بگذار اول کمی قهوه بنوشیم.» من متعجب مانده بودم. او فنجانی قهوه برایم آورد. ما قبلاً همدیگر را ندیده بودیم و حالا من فکر می کردم که با جالب ترین آدم شهر مواجه شدم. من از طرز بیدار شدن، راه رفتن و حرف زدنش فهمیده بودم که با آدم عجیبی رو به رو شده ام. او حدوداً 50 ساله بود و من 11 سال بیشتر نداشتم.امّا ما هم قد بودیم و حتی هم وزن به نظر می رسیدیم. تفاوت اصلی در چهره هایمان بود.چهرهء او چهرهء مردی بود که به واقعیات زیادی پی برده است، عاقل است، مهربان است و همه را دوست دارد! وقتی که چشمهایش را باز کرد، به نظر می رسید نگاهش با دنیا حرف می زد و می گفت:« من خوبیها و بدیهای تو را دیده ام و تو را با همهء این خوبیها و بدیها دوست دارم.» من فنجان کوچک را به لبانم نزدیک کردم و مایع داغ سیاهرنگ را نوشیدم. خوش مزه ترین قهوه ای بود که تا آن لحظه چشیده بودم. او گفت: « بنشین پسر. وضعیت موهای تو الان و یک ساعت دیگر، فرقی نمی کند، بنابراین چرا عجله کنیم؟» من نشستم و او دربارهء دنیا با من حرف زد. او دربارهء عمویش گفت،مردی که در شهر عجیب و گمنام به دنیا آمده بود. ما قهوه را نوشیدیم و من روی صندلی نشستم و او شروع به کوتاه کردن موها کرد. او به بدترین وجه ممکن، موهایم را کوتاه کرد. امّا قصهء عمویش، میزاک و سیرک سیّارش را برایم تعریف کرد. من با مویی نابود شده از مغازه اش خارج شدم.البته برای من اهمیتی نداشت.او یک سلمانی واقعی نبود و فقط به سلمانی بودن وانمود می کرد تا زنش زیاد نگران بیکاری او نباشد! او فقط برای بستن دهان دنیا، این کار را می کرد. تمام چیزی که او می خواست، کتاب خواندن، روزنامه خواندن و حرف زدن با آدمهای خوب بود. او 5 فرزند داشت. 3 پسر و 2 دختر. منتها همهء آنها شبیه همسرش بودند و نمی توانستند با او حرف بزنند. همهء آنها فقط می خواستند از درآمد او خبر داشته باشند. او به من گفت: «عموی بیچارهء من میزاک، سالها پیش به دنیا آمده بود و یک پسر بجّهء وحشی به تمام معنا بود! البته او هیچوقت دزدی نکرد. او با همهء پسرهای شهر درگیر شده بود و حتی در صورت لزوم در همان لحظه به حساب پدرها و مادرها و پدربزرگها و مادر بزرگهای پسران شهر هم رسیده بود. بدبختی از موقعی شروع شد که جماعت از اصلاح کردن میزاک ناامید شدند و پیشنهاد جدیدی به او دادند: هی میزاک، تو که آنقدر قوی هستی، چرا برای جنگیدن با این و آن پول نمی گیری؟ عمو قبول کرد. او قبل از 20 سالگی استخوانهای 18 مرد قوی را شکسته بود و با تمام پولهایش، غذاهای خوب خورده بود و برای بچه های محل اسباب بازی خریده بود! او به پول اهمیّت نمی داد.» مرد سلمانی ادامه داد:« البته او سالها پیش زندگی می کرده و حالا همه پول می خواهند. همان روزها هم مردم به او می گفتند

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 58صفحه 13