مجله نوجوان 58 صفحه 16
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 58 صفحه 16

رامین جهانپور مثل آدمهای جن زده از اتاق خارج می شوی و به داخل باغ قدم می گذاری. گنجشکهای سحر خیز روی درخت بزرگ و تنومند توت که وسط باغ قرار دارد. الم شنگه به پا کرده اند. همانطور که کتاب شعرت را ورق می زنی، یک لحظه نگاهت به بوته بزرگ گل محمدی گره می خورد. از صحنه ای که به چشم می بینی، یکّه می خوری. پروانه ای خوش خط و خال با سر و بالی سرخ و ارغوانی. روی یکی از شاخه های گل محمدی در دام عنکبوت. اسیر شده و بی حرکت ایستاده است. پروانه، زیبایی خیره کننده ای دارد و فوراً نگاهت را به طرف خودش جلب می کند. از دیدن پروانه به وجد آمده ای ناخودآگاه قدم به جلو می گذاری. دوست داری از نزدیک بهتر به زیبایی آن خیره شوی.احساس می کنی اوّلین بار است پروانه ای به این قشنگی دیده ای. محو تماشای آن می شوی و با خودت زمزمه می کنی: '' عنکبوت لعنتی، این پروانهء قشنگو تو دامش گرفتار کرده و معلوم نیست کجا غیبش زده. انگار خدا تموم رنگای عالمو رو بالهای ظریف این پروانه ریخته''! بعد با خودت فکر می کنی:'' شاید پروانه تو دام عنکبوت. مرده باشه!'' با دقت بیشتری از آن، چشم می گذرانی و متوجه می شوی که شاخکهای پروانه در حال تکان خوردن است. معطل نمی کنی، با احتیاط طوریکه به بالهای پروانه آسیبی نرسد.آن را میان انگشتهایت نگه می داری. پروانه که اندکی خودش را آزا دیده همانطور که در میان انگشتهای شست و سبابه ات گرفتار است. شروع به ورجه وورجه می کند و شاخکهای بلندش را تکان می دهد. مقداری از پرزهای بدنش بخاطر تقلا کردن در هوا پخس می شود. پروانه وقتی میفهمد بعد زا تار عنکبوت به دام دیگری گرفتار شده از جنب و جوش می افتد و دیگر مقاومت نمی کند احساس می کنی از این موفقّیت اول صبح سر از پا نمی شناسی و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجی، سعی می کنی با فشا انگشت، آسیبی به بالهای ظریفش نرسد. آهسته زیر بوته گل محمدی چمباتمه می زنی و همانطور که غرق تماشایش هستی، فکری از ذهنت می گذرد:" بهتر از این نمی شه، این پروانه هزار رنگ اگه مرده هم بود: باز به دردم می خورد. باید یک جورایی اینو خشکش کنم و رو اولین برگ از دفترچه خاطراتم بچسبونم. تازه اگه هم دلم خواست می تونم این پراونه قشنگ و مامانی رو، تو آلبوم عکسهای یادگاری ام بزنم و واسهء همیشه نگه دارم..." پروانه شاخکهای بلندش را رو به پائین خم کرده و ساکت و بی حرکت در دستت اسیر است. با لبخندی که بر گوشه لب داری رو به پروانه می گویی: " آفرین کوچولوی خوشگل همینطور ساکت بمون و ورجه وورجه نکن، اگه بخوای خودتو به آب و آتیش بزنی و از خودت تقلا نشان بدی؛ پر و بال قشنگت می ریزه اونوقت زشت می شی و دیگه به درد من نمی خوری..." پروانه که انگار متوجه نقشه هایت شده، دوباره شروع به تکان دادن شاخکهایش می کند. اما مقاومت ب فایده است و راه گریزی نیست. چند لحظه ای می گذرد ناگهان دلت به حالش می سوزد. مثل کسیکه یک پارچ آب سرد را روی سر و صورتش ریخته باشند. به خودت می آیی و از نقشه ای که برای پروانه در سر می پرورانی، منصرف می شوی، انگار کسی تو دلت هست و با تو حرف می زند:" دلت به حال این موجود زیبا و معصوم نمی سوزه که می خوای با بی رحمی و سنگدلی هر چه تموم تر نابودش کنی و با سوزن ته گرد یا منگنه اون رو به دفترچه ات بچسبونی؟ مگه تموم موجودات رو زمین احتیاج به زندگی کردن و نفس کشیدن ندارند؟ تو اول ثواب می کنی، بعداً کباب؟ وقتی تو یک پروانه رو از دست دشمنش نجات می دهی. نشون دهندهء ابنه که قلب پاک و مهربان و روح لطیف و حساس داری اما با کشتن این پروانه می خوای چه چیزی رو ثابت کنی؟ پس فرق تو با عنکبوت چیه؟!" پاک گیج شده ای، از طرفی دلت به حالش می سوزد و از طرفی دیگر دوست نداری به همین آسانی از دستش بدهی با خودت کلنجار می روی. ناگهان تصمیمت را می گیری و مصمّم می شوی تا آزادش کنی. با ولعی خاص عطر گلهای باغ را درو سینه ات می فرستی و زیر لب با خودت زمزمه می کنی:" به قول سهراب، تا شقایق هست زندگی باید کرد..." از جا بر می خیزی و به خودت می بالی از اینکه اول صبحی توانسته ای جان یک پروانه را از چنگال مرگ نجات بدهی.صدای جیک و جیک گنجشکهای روی درخت، هنوز به گوش می رسد همانطور که سرپا ایستاده ای، رو به پروانه می گویی :" کوچولو، از اینکه باعث ترسیدنت شدم، منو ببخش، از حالا به بعد تو آزاد هستی. حالا می تونی هرجا که دلت خواست بری و شاد و خرم زندگی کنی..." این را می گویی و انگشتهایت را از هم باز می کنی و پروانه را توی هوا ول می کنی. پروانه که خودش را آزاد دیده به هوا پر می کشد و تو با نگاهت رهائی اش را تعقیب می کنی. ناگهان از صحنه غیر منتظره ای که می بینی، چشمهایت گرد می شود و دلت هرّی پائین می ریزد. در همان حال که پروانه در هوا معلق است، گنجشکی از روی درخت توت به سرعت پر می کشد و توی یک چشم به هم زدن پروانه را در هوا می قاپد و به نوک می گیرد و تا به خودت بیایی از روی دیوار بلند به بیرون می جهد و از چشم ناپدید می شود. مثل آدمهای جن زده، هاج و واج ایستاده ای و نگاهت در آسمان خالی سر گردان است.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 58صفحه 16