لبخند دوست
پنج سال بعد
عکسهای دوقلو
داستانهای یک قل، دوقل دورۀ جدید قسمت اول
طاهره ایبد
یادش به خیر، آن موقعهایی که من نینی بودم،
خیلی خوب بود. مامانی هر جا میرفت، من و این
محمدحسینِ بدجنس را هم میبرد و همیشۀ همیشه
پیش ما بود. اصلاً من نمیدانم چرا این آدم بزرگها
این جوری هستند. وقتی که ما خیلی نینی هستیم،
وقتی که هنوز راه نمیرویم، وقتی که سر برق
نمیرویم، وقتی هنوز خیلی فضول نیستیم،
همۀ همهاش پیش ما هستند؛ اما وقتی که
بزرگتر میشویم و هی با همدگیر دعوایمان
میشود و آخرش گریـهمان در میآید،
ما را تنهای تنها میگذارند و میروند بیرون.
مثل همین مامانی که هر وقت میخواست
برود بیرون، من و محمدحسین را نمیبرد و هی
میگفت «الهی قربان جفتتان بروم،
مامانی میخواهد برود آمپول بزند و بیاید، شما
سرچیزی نرویدها.»
من نمیدانم مامانی روزی چند بار باید
آمپول بزند، بعضی وقتها پنج تا هم بیشتر
میرود آمپول بزند. بعدش هم که میآید،
شیر خریده، ماست خریده، شکلات هم میخرد.
و چیزهای دیگر هم میخرد.
آن روز هـم مامانی گفت:
«محمد حسین، محمد مهدی، من میروم
آمپول بزنم، شیر و نان هم بخرم،
شما سر چیزی نروید ها.»
ما هم گفتیم: «خب.»
مامانی گفت: «خب نه، چشم.»
گفتیم: «چشم.»
مامانی کیفش را برداشت و باز دوبار گفت:
مجلات دوست کودکانمجله کودک 28صفحه 5