کدام شتر؟
مرد افسار شتر را کشید و به میان جمعیتی رفت که در بازار مکه مشغول
خرید و فروش بودند. امیدوار بود که با فروش شتر پولی را که نیاز دارد بدست
آورد و خیلی زود به شهر و دیار خود بازگردد. هیچ کس را نمیشناخت و فروش
شتر در میان مردمی غرب و ناآشنا برایش کار دشواری بود.
ابوجهل، رئیس قبیلۀ قریش در بازار بود. او مردی مکار و سودجود بود و از
مخالفان سرسخت حضرت پیامبر، ابوجهل وقتی مرد غریبه و شترش را دید،
دیگ طمعش به جوش آمد و تصمیم گرفت شتر او را به هر ترتیبی از چنگش
دربیاورد. او با حیله و زبان بازی شتر را از مرد گرفت و وعده داد که پول را بعداً
میدهم، اما هرچه مرد اصرار کرد و به سراغش رفت، پولی به او نداد. مرد
بیچاره که هم شترش را از دست داده بود و هم پولی بدست نیاورده بود، ناامید
و غمگین به دنبال کسی میگشت تا از او دادخواهی کند و حقش را از ابوجهل
بگیرد؛ اما او نه جایی را میشناخت و نه کسی را. در گوشهای نشسته بود.
سرش را میان دو دست گرفته بود و به غریبی و بیچارگیاش فکر میکرد.
دو مرد از کفار مکه به او رسیدند و پرسیدند: «چه شده؟»
مرد سربلند کرد. نور آفتاب مستقیم به چشمانش میتابید و او نمی توانست
چهره دو مرد را بخوبی ببیند. یکی از آنها گفت: «تو را نمیشناسیم. غریبهای؟
از کجا آمدهای؟
مرد در حالی که با قطعهای چوب روی شنهای داغ مکه خط میکشید،
گفت: «میهمان شما بودم و عجب پذیرایی کردید از این مهمان غریب.
شترم را ابوجهل دزدید و هیچکس نیست که حق مرا از او بگیرد.»
دو مرد کافر به هم نگاه کردند. آنها خوب میدانستند اگر ابوجهل چیزی
را بگیرد غیر ممکن است آن را پس بدهد. در همین موقع چشمشان به
مجلات دوست کودکانمجله کودک 28صفحه 30