مجله کودک 28 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 28 صفحه 31

حضرت محمد (ص) افتاد که از دور می­آمدند. دشمن ابوجهل و حضرت محمد (ص) دشمنی کفر و اسلام بود و این را همه می­دانستند. دو مرد خنده­ای سرد و زهرآلود کردند و گفتند: «او را می­بینی که از دور می­آید؟ نامش محمد است و از دوستان نزدیک ابوجهل، پیش او برو و از او یاری بخوا. اگر او به ابوجهل بگوید، مطمئن باش که تو به حقت خواهی رسید.» مرد شادمان شد. از جا برخاست و به سوی حضرت محمد (ص) دوید. دو کافر از دور آنها را نگاه می­کردند و می­خندیدند. مرد ماجرای از دست دادن شترش را برای حضرت محمد (ص) تعریف کرد و از او خواست تا با ابوجهل صحبت کند و پول شترش را بگیرد. حضرت محمد (ص) و مرد به طرف خانۀ ابوجهل به راه افتادند. آن دو مرد کافر هم از پی آنها روان شدند تا ببینند عاقبت کار چه می­شود. آنها می­دانستند که ابوجهل به دنبال فرصتی است تا به پیامبر بی­احترامی کند. پیامبر بر در کوبید. دو مرد کافر پشت درختی پنهان شده بودند. اگر ابوجهل پیامبر را پشت در خانه­اش می­دید... اگر می­شنید که او برای دادخواهی آمده و پول شتر را می­خواهد... ناگهان در باز شد. ابوجهل با دیدن پیامبر از تعجب و حیرت نمی­دانست چه بگوید. پیامبر فرمود: «پول شتر این مرد را به او بده.» ابوجهل لحظه­ای خیره نگاه کرد و بی­آن که چیزی بگوید به درون خانه رفت. دو مرد کافر به یکدیگر نگاه کردند. یکی گفت: «منتظر باش تا یک دعوای حسابی را تماشا کنیم.» دیگر گفت: «اگر شمشیرش را بیاورد؟! شاید کار بالا بگیرد و کسی کشته شود...» آنها مشغول گفتگو بودند که ابوجهل بازگشت، با کیسه­ای پر از سکۀ طلا. آن را به مرد داد. مرد فوراً در کیسه را باز کرد و سکه­ها را شمرد. حضرت محمد (ص) پرسید: «آیا سکه­ها درست است؟» مرد در حالی که می­خندید، گفت: «درست است! درست است!» حضرت محمد (ص) به راه افتاد. مرد با عجله در کیسه را بست و به دنبال او دوید. ابوجهل بی­معطلی در را بست و به درون خانه رفت. دو مرد کافر که هنوز آنچه را دیده بودند، باور نداشتند، به درون خانۀ ابوجهل رفتند و در زدند. ابوجهل وحشت­زده پرسید: «کیستی؟»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 28صفحه 31