شعر دوست
همراه شالی
دزدی به دستش گفت: «تو بودی که اولین بار جیب
عابری را زدی.»
دزد به پایش گفت: «تو بودی که از دیوار خانهات بالا
رفتی.»
دزد به چشمش گفت: «تو بودی که به مال دیگری
بد طوری نگاه کردی.»
دزد به قلبش گفت: «تو بودی که به دزدی رضایت
دادی.»
دزد دو دستی بر سرش زد و گفت: «من بودم که به
داستان دزدها
نویسنده: محمد رضا یوسفی
به دستور دست و پا و چشم و قلبم عمل کردم و حالا مثل
سگ پشیمانم.»
دزد دیگری از آنجا میگذشت، به دزد پشیمان گفت:
«چرا دو دستی بر سرت میزنی؟»
دزد پشیمان گفت: «من امروز دو دستی بر سرم میزنم،
تو هم روزی دیگر دو دستی بر سرت میزنی، و همۀ دزدها
باید روزی دو دستی بر سرشان بزنند.»
دو دزد رو به روی هم نشسته بودند و دو دستی بر
سرشان میزدند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 28صفحه 10