مجله کودک 28 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 28 صفحه 24

قصۀ دوست یکی بود، یکی نبود. در روزگاران قدیم پیرزنی بود که روزی تصمیم گرفت کیک سیب درست کند. همه چیز در خانه داشت بجز سیب. در باغ خانه­اش درختی پر از آلوهای گرد و قرمز و خوشمزه داشت، اما درخت سیب نه! می­شود خامه را از شیر و کشمش را از انگور درست کرد، اما نمی­توان کیک سیب را با آلو درست کرد. هرچه بیشتر دربارۀ کیک فکر می­کرد، بیشتر دلش کیک می­خواست. بالاخره بهترین لباسش را پوشید و آماده شد تا برود و یک سبد سیب تهیه کند. قبل از اینکه خانه را ترک کند، سبدش را پر از آلود کرد و روی آن را با پارچۀ سفیدی پوشاند، سبد را روی دستش انداخت و با خودش گفت: «ممکن است کسانی باشند که سیب داشته باشند و آلو بخواهند.» هنوز خیلی از خانه دور نشده بود که با مزرعه­ای پر از مرغ و خروس و اردک رسید. آنجا از سر و صدای حیوانات، خیلی شلوغ بود. زن جوانی را دید که در حال دانه دادن به آنها بود. زن جوان با دیدن پیرزن سرش را مؤدبانه به نشانۀ سلام تکان داد و پیرزن هم جوابش را داد و خیلی زود چنان با یکدیگر گرم صحبت و گفتگو شدند که گویی سالهاست یکدیگر را می­شناسند. زن جوان از مرغ و جوجه­هایش برای پیرزن تعریف کرد و پیرزن نیز از کیک سیب و سبد آلویش داستانی از انگلستان کیک سیب بدون سیب مترجم: محبوبه غریب­نواز گفت و این که امیدوار است به زودی یک سبد تهیه کند. زن جوان وقتی قصۀ پیرزن را شنید به او گفت: «همسرم خیلی مربای آلو دوست دارد. اگر شما به جای آلوهایتان یک کیف پر از پَر از ما قبول کنید، من و همسرم خیلی خوشحال می­شویم. این تنها چیزی است که ما می­توانیم به شما بدهیم.» پیرزن گفت: «یک نفر امیدوار بهتر از دو نفر ناامید است و سبد آلویش را درون پیش­بند زن جوان خالی کرد و کیف پَرها را درون سبدش گذاشت و با خوشحالی به راهش ادامه داد. با خودش گفت: «اگر من به اندازۀ زمانی که از خانه راه افتادم به کیک سیب نزدیک نشدم، دست کم دورتر هم نشده­ام! چرا که این پرَها سبکتر است و حمل آن از یک سبد آلو خیلی راحت­تر است.» رفت و رفت تا به باغ زیبایی از گل­های رنگارنگ و خوشبو رسید. بنفشه، رز، یاس و سوسن. هرگز در عمرش باغی به این زیبایی ندیده بود. جلو در باغ در حال تحسین و تماشای این باغ زیبا ایستاده بود که ناگهان صدای دعوا و جر و بحث زن و مردی به گوشش رسید. زن می­گفت :«پنبه­ای». مرد می­گفت: «کاهی!». آنها مشغول داد و فریاد بودند و تا زمانی که پیرزن به آنها نزدیک نشده بود، متوجه حضور او نشدند زن با دیدن او گفت: «حالا کسی هست که این مسأله را حل کند.» رو به پیرزن کرد و گفت: «مادر عزیز، لطفا جواب مرا بدهید. اگر شما بخواهید بالشی برای صندلی راحتی پدربزرگتان درست کنید، آن را با پنبه پر نمی­کنید؟». پیرزن گفت: «نه!». مرد فریاد زد: «من هم همین را می­گویم، اما او گوش نمی­دهد. کاه، مناسب این کار است. پیر زن گفت :«بالش را با کاه هم درست نمی­کنند.» آن وقت کیف پَر را از درون سبدش بیرون آورد و به آنها داد و گفت: «برای پدر بزرگ یک بالش پر از پَر خیلی راحت­تر و نرم­تر و است و برای من؛ یک سبد سیب،

مجلات دوست کودکانمجله کودک 28صفحه 24