قصۀ دوست
یکی بود، یکی نبود. در روزگاران قدیم پیرزنی بود که روزی
تصمیم گرفت کیک سیب درست کند. همه چیز در خانه داشت
بجز سیب. در باغ خانهاش درختی پر از آلوهای گرد و قرمز و
خوشمزه داشت، اما درخت سیب نه! میشود خامه را از شیر و
کشمش را از انگور درست کرد، اما نمیتوان کیک سیب را با
آلو درست کرد. هرچه بیشتر دربارۀ کیک فکر میکرد، بیشتر
دلش کیک میخواست. بالاخره بهترین لباسش را پوشید و
آماده شد تا برود و یک سبد سیب تهیه کند.
قبل از اینکه خانه را ترک کند، سبدش را پر از آلود کرد و
روی آن را با پارچۀ سفیدی پوشاند، سبد را روی دستش انداخت
و با خودش گفت: «ممکن است کسانی باشند که سیب داشته
باشند و آلو بخواهند.»
هنوز خیلی از خانه دور نشده بود که با مزرعهای پر از مرغ
و خروس و اردک رسید. آنجا از سر و صدای حیوانات، خیلی
شلوغ بود. زن جوانی را دید که در حال دانه دادن به آنها بود.
زن جوان با دیدن پیرزن سرش را مؤدبانه به نشانۀ سلام تکان
داد و پیرزن هم جوابش را داد و خیلی زود چنان با یکدیگر گرم
صحبت و گفتگو شدند که گویی سالهاست یکدیگر
را میشناسند.
زن جوان از مرغ و جوجههایش برای پیرزن
تعریف کرد و پیرزن نیز از کیک سیب و سبد آلویش
داستانی از انگلستان کیک سیب
بدون سیب
مترجم: محبوبه غریبنواز
گفت و این که امیدوار است به زودی یک سبد تهیه کند.
زن جوان وقتی قصۀ پیرزن را شنید به او گفت: «همسرم
خیلی مربای آلو دوست دارد. اگر شما به جای آلوهایتان یک
کیف پر از پَر از ما قبول کنید، من و همسرم خیلی خوشحال
میشویم. این تنها چیزی است که ما میتوانیم به شما بدهیم.»
پیرزن گفت: «یک نفر امیدوار بهتر از دو نفر ناامید است
و سبد آلویش را درون پیشبند زن جوان خالی کرد و کیف پَرها
را درون سبدش گذاشت و با خوشحالی به راهش ادامه داد. با
خودش گفت: «اگر من به اندازۀ زمانی که از خانه راه افتادم به
کیک سیب نزدیک نشدم، دست کم دورتر هم نشدهام! چرا که
این پرَها سبکتر است و حمل آن از یک سبد آلو خیلی راحتتر
است.»
رفت و رفت تا به باغ زیبایی از گلهای رنگارنگ و خوشبو
رسید. بنفشه، رز، یاس و سوسن. هرگز در عمرش باغی به این
زیبایی ندیده بود. جلو در باغ در حال تحسین و تماشای این باغ
زیبا ایستاده بود که ناگهان صدای دعوا و جر و بحث زن و مردی
به گوشش رسید.
زن میگفت :«پنبهای».
مرد میگفت: «کاهی!».
آنها مشغول داد و فریاد بودند و تا زمانی که پیرزن به آنها
نزدیک نشده بود، متوجه حضور او نشدند زن با دیدن او گفت:
«حالا کسی هست که این مسأله را حل کند.» رو به پیرزن کرد
و گفت: «مادر عزیز، لطفا جواب مرا بدهید. اگر شما بخواهید
بالشی برای صندلی راحتی پدربزرگتان درست کنید، آن را با
پنبه پر نمیکنید؟».
پیرزن گفت: «نه!».
مرد فریاد زد: «من هم همین را میگویم، اما او گوش
نمیدهد. کاه، مناسب این کار است. پیر زن گفت :«بالش را با
کاه هم درست نمیکنند.» آن وقت کیف پَر را از درون سبدش
بیرون آورد و به آنها داد و گفت: «برای پدر بزرگ یک بالش پر
از پَر خیلی راحتتر و نرمتر و است و برای من؛ یک سبد سیب،
مجلات دوست کودکانمجله کودک 28صفحه 24