مجله کودک 28 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 28 صفحه 7

تنها می­آمدم توی دنیا، آن وقت همۀ همۀ عکس­هایم هم تنهایی بود. به محمدحسین گفتم: «کاشکی به جای تو، یک قل دیگر من، موش بود.» محمد حسین گفت: «اگر یک بار دیگر خواستم دنیا بیایم، به مامانی می­گویم که خودم تنهایی باشم.» گفتم: «نه خیر، من می­خوام تنهایی باشم.» محمد حسین گفت: «نه خیر من تنهایی به دنیا می­آیم، من از تو پنج دقیقه بزرگتر هستم، دلت بسوزد، دلت بسوزد.» دیگر داشت گریۀ مرا در می­آورد. من تندی دویدم و یکی از عکس­ها را از زیر شکمش کشیدم؛ ولی آن عکس پاره شد و محمدحسین گفت: «اِه... مامانی بیاید، بهش می­گویم که تو پاره­اش کردی.» گفتم: «بگو.» بعد به آن تکۀ توی دستم نگاه کردم. عکس محمدحسینِ بد بود. فقط کلۀ زشتش بود و دستش و شکمش و پوشک پیف پیفی­اش. به محمدحسین گفتم: «عکست پاره شد، جان جان، عکست پاره شد.» محمد حسین داشت کلی عصبانی می­شد، بلند شد و همۀ همۀ عکس­ها را گذاشت زیرپایش و گفت: «تو عکس نداری، دیم­دیم، تو عکس نداری! همه­اش مال خودم است، دیم دیم، مال خودم است، ریم ریم.» گفتم: «مال خودت نیست، من هم تویش هستم.» بعد دویدم که بروم و یک کتک حسابی به او بزنم که محمد حسین مرا هل داد و من افتادم زمین. زدم زیر گریه و هی گفتم: «مامانی! مامانی!» محمدحسین ادای مرا درآورد و گفت: «مامانی!مامانی!» من بیشتر گریه­ام درآمد. محمدحسین هم هی نشست و مرا نگاه کرد. اصلاً گریه من تمام نمی­شد محمدحسین. هم همین­طور مرا نگاه می­کرد. بعد گفت: «اگر دیگر گریه نکنی، می­گویم که همۀ عکس­ها مال دوتایی­مان باشد.» گفتم: «نمی­خواهم من مامانی را می­خواهم.» یکدفعه محمد حسین گفت:«اِه، یک کار خوب!» من ساکت شدم و با آستین، دماغم را پاک کردم و گفتم: «چی؟» محمد حسین گفت: «اصلاً عکس هر کسی، دست خودش باشد.» گفتم: «نمی­شود که، اینها همه­اش دوتایی از ما عکس گرفتند. محمد حسین گفت: «الان نشانت می­دهم.» بعد یکی از عکسها را برداشت و از وسط پاره کرد، توی یک تکۀ آن، من بودم و توی یک تکه دیگرش هم محمدحسین. فقط دست من رفته بود توی عکس محمدحسین. دوتایی نشستیم و عکس­هایمان را دو تا کردیم، نصفش را محمد حسین برداشت و نصفش را من. آن وقت دیگر با هم آشتی کردیم و محمد حسین هم دست مرا گرفت و با هم رفتیم دستشویی. بعد کرسی را زیر پای من گذاشت و من رفتم روی آن و صورتم را شستم که مامانی نفهمد ما دعوا کرده­ایم. بعد محمد حسین گفت: «محمدمهدی، من وقتی مرد شدم و مثل بابایی زن داشتم، هیچ وقت از نی­نی­های دو قلویم با هم عکس نمی­گیرم، از دوتایی­شان تنهایی می­گیرم.» گفتم: «من هم همین­طور.» بعد رفتیم و با هم بازی کردیم. ولی وقتی مامانی آمد، هر دوتایی­مان را دعوا کرد و شکلاتی را هم که برایمان خریده بود، دیگر به ما نداد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 28صفحه 7