تنها میآمدم توی دنیا، آن وقت همۀ همۀ عکسهایم
هم تنهایی بود.
به محمدحسین گفتم: «کاشکی به جای تو، یک
قل دیگر من، موش بود.»
محمد حسین گفت: «اگر
یک بار دیگر خواستم دنیا بیایم، به
مامانی میگویم که خودم تنهایی
باشم.»
گفتم: «نه خیر، من میخوام
تنهایی باشم.»
محمد حسین گفت: «نه خیر
من تنهایی به دنیا میآیم، من از تو
پنج دقیقه بزرگتر هستم، دلت بسوزد، دلت بسوزد.»
دیگر داشت گریۀ مرا در میآورد. من تندی دویدم و
یکی از عکسها را از زیر شکمش کشیدم؛ ولی آن عکس
پاره شد و محمدحسین گفت: «اِه... مامانی بیاید، بهش
میگویم که تو پارهاش کردی.»
گفتم: «بگو.»
بعد به آن تکۀ توی دستم نگاه کردم. عکس
محمدحسینِ بد بود. فقط کلۀ زشتش بود و دستش و
شکمش و پوشک پیف پیفیاش.
به محمدحسین گفتم: «عکست پاره شد، جان جان،
عکست پاره شد.»
محمد حسین داشت کلی عصبانی میشد، بلند شد و
همۀ همۀ عکسها را گذاشت زیرپایش و گفت: «تو عکس
نداری، دیمدیم، تو عکس نداری! همهاش مال خودم است،
دیم دیم، مال خودم است، ریم ریم.»
گفتم: «مال خودت نیست، من هم تویش هستم.»
بعد دویدم که بروم و یک کتک حسابی به او بزنم که
محمد حسین مرا هل داد و من افتادم زمین. زدم زیر گریه
و هی گفتم: «مامانی! مامانی!»
محمدحسین ادای مرا درآورد و گفت: «مامانی!مامانی!»
من بیشتر گریهام درآمد. محمدحسین هم هی نشست
و مرا نگاه کرد. اصلاً گریه من تمام نمیشد محمدحسین. هم
همینطور مرا نگاه میکرد. بعد گفت: «اگر دیگر گریه
نکنی، میگویم که همۀ عکسها مال دوتاییمان
باشد.»
گفتم: «نمیخواهم من مامانی
را میخواهم.»
یکدفعه محمد حسین گفت:«اِه،
یک کار خوب!»
من ساکت شدم و با آستین،
دماغم را پاک کردم و گفتم: «چی؟»
محمد حسین گفت: «اصلاً
عکس هر کسی، دست خودش
باشد.»
گفتم: «نمیشود که، اینها همهاش دوتایی از ما عکس
گرفتند.
محمد حسین گفت: «الان نشانت میدهم.»
بعد یکی از عکسها را برداشت و از وسط پاره کرد، توی
یک تکۀ آن، من بودم و توی یک تکه دیگرش هم
محمدحسین. فقط دست من رفته بود توی عکس
محمدحسین. دوتایی نشستیم و عکسهایمان را دو تا
کردیم، نصفش را محمد حسین برداشت و نصفش را من.
آن وقت دیگر با هم آشتی کردیم و محمد حسین هم دست
مرا گرفت و با هم رفتیم دستشویی. بعد کرسی را زیر پای
من گذاشت و من رفتم روی آن و صورتم را شستم که
مامانی نفهمد ما دعوا کردهایم. بعد محمد حسین گفت:
«محمدمهدی، من وقتی مرد شدم و مثل بابایی زن داشتم،
هیچ وقت از نینیهای دو قلویم با هم عکس نمیگیرم،
از دوتاییشان تنهایی میگیرم.»
گفتم: «من هم همینطور.»
بعد رفتیم و با هم بازی کردیم. ولی وقتی مامانی آمد،
هر دوتاییمان را دعوا کرد و شکلاتی را هم که برایمان
خریده بود، دیگر به ما نداد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 28صفحه 7