دو مرد گفتند: «تو رئیس قریشی، چرا این قدر ترسیدهای؟ در را باز کن، ما
هستیم.»
ابوجهل در را باز کرد و با دیدن آنها نفس راحتی کشید و گفت: «خیال کردم
آن شتر غولپیکر است که به همراه محمد آمده.»
دو مرد با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و پرسیدند: «کدام شتر؟»
ابوجهل گفت: «قبل از شما محمد به اینجا آمده بود، به همراه مردی که پول
شترش را از من میخواست. پشت سر محمد شتر غولپیکری ایستاده بود با دهانی
باز و دندانهایی بزرگ. اگر حرفی میزدم یا حرکتی میکردم به من حمله میکرد.
برای همین ترسیدم و پول مرد را به او دادم. میترسم آن شتر دوباره برگردد.»
دومرد کافر به یکدیگر نگاه کردند و خندیدند. یکی از آنها گفت: «کدام شتر؟
ما خودمان اینجا بودیم و شتری ندیدیم. بگو از محمد ترسیدم...» و خندیدند.
آنقدر خندیدند که ابوجهل مجبور شد در را ببندد و خود را در خانه زندانی کند.
هرچند که تا مدتها مردم ماجرای شتر غولپیکر و ابوجهل را برای هم تعریف
میکردند و میخندیدند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 28صفحه 32