مجله کودک 28 صفحه 26
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 28 صفحه 26

خوشحال کرد. مرد جوان گفت: «من زنجیر طلایم را به خاطر این دسته گل زیبا به شما می­دهم.» زنجیر را از گردنش باز کرد و به پیرزن داد. پیرزن خوشحال شد و مرد جوان هم در حالی که مراقب بود دسته گلش خراب نشود، خداحافظی کرد و دور شد. پیرزن با خودش گفت: «با این زنجیر طلا می­توانم همۀ سیب­های مغازه را بخرم و مقداری هم ذخیره کنم» و سپس به سرعت به سمت شهر به راه افتاد. هنوز خیلی نرفته بود که به مادر و پسری برخورد کرد که جلوی دری ایستاده بودند و خیلی غمگین به نظر می­رسیدند. به محض این که پیرزن به آنها رسید، پرسید، «چه شده است؟ چرا شما این قدر ناراحت هستید؟». مادر جواب داد: «آخرین تکۀ نانمان هم تمام شده است و دیگر چیزی برای خوردن و پولی برای خرید کردن نداریم.» همین طور که گریه می­کرد ماجرا را برای پیرزن تعریف کرد. پیرزن با خودش گفت: «من هرگز نمی­توانم کیک سیب درست کنم و بخورم. در حالی که همسایه­ام گرسنه است و چیزی برای خوردن در خانه ندارد.» پس زنجیر طلا را به آنها داد و بدون این که منتظر تشکر و جواب شود، به سرعت به راه افتاد. خیلی دور نشده بود که مادر و پسر با چهره­هایی شاد و خندان خودشان را به او رساندند. مادر گفت: «لطفا این هدیۀ کوچک را از ما قبول کن. البته کاری که شما برای ما انجام دادی خیلی بزرگ بود، اما ما فقط این سگ را داریم که به شما بدهیم. او می­تواند با پارس کردن و سر و صدا از خانه و باغ شما مراقبت کند. پیر زن قلاۀ سگ را گرفت، از آنها تشکر کرد و به سمت خانه به راه افتاد. در راه با خودش گفت: «یک کیف پَر از پَر، برای یک سبد آلو، یک دسته گل برای یک کیف پَر، یک زنجیر طلا برای یک دسته گل و یک سگ برای یک زنجیر طلا! همه به چیزهایی که می­خواستند رسیدند؛در حالی­که من هنوز به دنبال مقداری سیب برای کیکم هستم! پیرزن هنوز نیمی از راه را نرفته بود که باغی پر از درخت­های سیب دید. پیر مردی باغبان آن باغ بود. پیرزن ماجرایش را برای او تعریف کرد. باغبان گفت: «من برای نگهداری از باغم نیاز به سگی دارم. من به تو یک سبد سیب می­دهم تو هم سگت را به من بده!» پیرزن کمی فکر کرد و قلاده سگ را به باغبان داد و از او یک سبد سیب گرفت و راهی خانه­اش شد و بالاخره توانست کیک سیبش را درست کند. وقتی کیک آماده شد، پیرزن با خودش گفت: «حالا فهمیدم که از یک سبد آلو هم می­توان کیک سیب درست کرد، البته با کمی تلاش و زحمت!»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 28صفحه 26