خوشحال کرد. مرد جوان گفت: «من زنجیر طلایم را به خاطر این دسته گل زیبا به شما میدهم.» زنجیر را از گردنش
باز کرد و به پیرزن داد. پیرزن خوشحال شد و مرد جوان هم در
حالی که مراقب بود دسته گلش خراب نشود، خداحافظی کرد
و دور شد.
پیرزن با خودش گفت: «با این زنجیر طلا میتوانم همۀ
سیبهای مغازه را بخرم و مقداری هم ذخیره کنم» و سپس به
سرعت به سمت شهر به راه افتاد.
هنوز خیلی نرفته بود که به مادر و پسری برخورد کرد که
جلوی دری ایستاده بودند و خیلی غمگین به نظر میرسیدند. به
محض این که پیرزن به آنها رسید، پرسید، «چه شده است؟
چرا شما این قدر ناراحت هستید؟».
مادر جواب داد: «آخرین تکۀ نانمان هم تمام شده است
و دیگر چیزی برای خوردن و پولی برای خرید کردن نداریم.»
همین طور که گریه میکرد ماجرا را برای پیرزن تعریف کرد.
پیرزن با خودش گفت: «من هرگز نمیتوانم کیک سیب درست
کنم و بخورم. در حالی که همسایهام گرسنه است و چیزی برای
خوردن در خانه ندارد.» پس زنجیر طلا را به آنها داد و بدون
این که منتظر تشکر و جواب شود، به سرعت به راه افتاد.
خیلی دور نشده بود که مادر و پسر با چهرههایی شاد و
خندان خودشان را به او رساندند. مادر گفت: «لطفا این هدیۀ
کوچک را از ما قبول کن. البته کاری که شما برای ما انجام
دادی خیلی بزرگ بود، اما ما فقط این سگ را داریم که به شما
بدهیم. او میتواند با پارس کردن و سر و صدا از خانه و باغ
شما مراقبت کند.
پیر زن قلاۀ سگ را گرفت، از آنها تشکر کرد و
به سمت خانه به راه افتاد. در راه با خودش گفت: «یک
کیف پَر از پَر، برای یک سبد آلو، یک دسته گل برای
یک کیف پَر، یک زنجیر طلا برای یک دسته گل و
یک سگ برای یک زنجیر طلا! همه به چیزهایی که
میخواستند رسیدند؛در حالیکه من هنوز به دنبال مقداری
سیب برای کیکم هستم!
پیرزن هنوز نیمی از راه را نرفته بود که باغی
پر از درختهای سیب دید. پیر مردی باغبان آن
باغ بود. پیرزن ماجرایش را برای او تعریف کرد.
باغبان گفت: «من برای نگهداری از باغم
نیاز به سگی دارم. من به تو یک سبد
سیب میدهم تو هم سگت را به من
بده!» پیرزن کمی فکر کرد و قلاده سگ
را به باغبان داد و از او یک سبد
سیب گرفت و راهی خانهاش شد
و بالاخره توانست کیک سیبش را
درست کند.
وقتی کیک آماده شد، پیرزن
با خودش گفت: «حالا فهمیدم که
از یک سبد آلو هم میتوان کیک
سیب درست کرد، البته با کمی تلاش
و زحمت!»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 28صفحه 26