«سر برق نروید، خطر دارد ها.»
گفتیم: «خب.»
مامانی گفت: «خب نه، چشم.»
ما گفتم: «چشم.»
مامانی رفت، یعنی نرفت، دم در که رسید، باز گفت:
«دعوا نکنید ها، خانه را به هم نریزید.» ما دیگر داشتیم
از دست این مامانی عصبانی میشدیم، دوتاییمان داد
زدیم: «خب، خب.»
مامانی گفت: «این چه جور حرف زدنی است؟»
من یواشکی گفتم: «کاشکی هنوز نینی شیرخوره
بودیم ها، آن وقت این مامانی ما را ول نمیکرد برود و
این قدر هم نمیگفت که این کار را نکنید، آن کار را نکنید،
و هی نمیگفت بچههای خوبی باشید تا برایتان یک چیز
خوبی بخرم.»
محمد حسین گفت: «نه خیر، من دوست دارم زودی
مرد بشوم.»
بعد مامانی در را بست و رفت، تا رفت، من و محمدحسین
دویدیم سر کمد که همۀ چیزها را در آوریم و بازی کنیم.
که باز مامانی در را باز کرد و صدا زد: «ببینید، بچهها!»
ما دیگر حسابی داشت اعصابمان خرد میشد. دوتایی
دویدیم دم در و پیش از این که مامانی حرف بزند، گفتیم:
«باشد، جیش داشتیم، تندی میرویم دستشویی.»
بعد مامانی خندید و رفت. ما دو تا دویدیم سر کمد.
محمد حسین زودتر از من، همۀ همۀ عکس ها را برداشت.
عکسها مال آن وقتهایی بود که من نینی بودم، محمد
حسین هم نینی بود. من عکسها را گرفتم، یعنی خواستم
بگیرم؛ ولی این محمد حسین بدجنس همهاش را گرفت
توی بغلش، یکیاش را هم به من نداد، من خواستم به زور
آنها را بگیرم، محمدحسین آنها را انداخت روی زمین و
خودش هم خوابید روی عکسها، گفتم: «عکسها مال
خودِ خودم است.»
محمد حسین گفت: «نه خیر مال من است،
من توی همهاش هستم.»
گفتم: «نه خیر هم، مال خودم است، من توی
همهاش هستم.»
اصلاً مامانی و بابایی
محمد حسین را لوس کرده
بودند. کاشکی من مثل بقیه
نینیها، یکقلو بودم وخودم
تنهایی، توی شکم مامانی
زندگی میکردم و بعد هم
مجلات دوست کودکانمجله کودک 28صفحه 6