یا یک دسته گل از یک پر از پَر بهتر است.»
آنها سیب نداشتند، اما از این که پیرزن دسته گلی از
گلهای زیبای باغ آنها را قبول میکند، خیلی خوشحال شدند.
زیباترین و بهترین دسته گلی را که تا آن وقت پیرزن دیده
بود، به او تقدیم کردند. پیرزن با آرزوی زندگی خوب و خوش
برای آنها خداحافظی کرده و به راهش ادامه داد.
در راه به مرد جوانی برخورد کرد که لباسهای گرانقیمتی به
تن داشت و معلوم بود که از خانوادههای ثروتمند شهر است.
او بسیار مرتب و آراسته بود اما چهرهای گرفته و
غمگین داشت.
پیر زن گفت: «چه روز
زیبایی و چه جادۀ
خوبی» و به نشانۀ احترام سرش را تکان داد.
مرد جوان گفت: «زشت یا زیبا، خوب یا ید، برای من
هیچ فرقی نمیکند چرا که قصد داشتم به دیدن نامزدم بروم
و طلا فروش فراموش کرده حلقهای را که به من قول داده
بود برایم بفرستند، حالا من باید دست خالی به دیدار او بروم.»
پیرزن جواب داد: «خوب، هدیۀ دیگری برای
او ببر.» و با خودش گفت: «من فکر نمیکنم
که دیگر بتوانم سیب برای کیکم پیدا کنم!»
بنابراین دسته گل را از سبدش بیرون آورد و
به مرد جوان داد و او را خیلی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 28صفحه 25