فصل اول / خاطرات محمد علی اسدی
راه انداختن چای و روبراه کردن آبدارخانه
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : مرادی نیا، محمد جواد

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1387

زبان اثر : فارسی

راه انداختن چای و روبراه کردن آبدارخانه

‏من موقعی که رفتم بالا، حاج احمد همراه من آمد تو آبدار خانه به من فرمودند اسدی ‏‎ ‎‏کجا بودی، فرمودند شما یخ رو بگذارید زمین، آبدارخانه کثیفه، آبدارخانه را تمیز کن ‏‎ ‎‏و چای را درست کن، حاج آقا تشریف بردند طبقه بالا، خانواده حضرت امام آمدند ‏‎ ‎‏اینجا به دیدن ایشان. بعد هم بنده را بردند و آقایانی که آنجا بودند را زیارت کردم؛ ‏‎ ‎‏منجمله آیت ‌الله شهید سعیدی، آقای مروارید، آقای خلخالی و دیگر آقایانی که الان ‏‎ ‎‏نظرم نیست، ولی این سه نفر را کاملا می‌شناختم که آنجا بودند و خیلی به من احترام ‏‎ ‎‏کردند.‏

‏ظهر شد، امام تشریف آوردند برای نماز، و بعد خدمت ایشان گزارش دادند که ‏‎ ‎‏حضرت آیت ‌الله خوانساری و حضرت آیت ‌الله میلانی آمدند برای زیارت و نگذاشتند، ‏‎ ‎‏که حضرت امام خیلی ناراحت شدند. بعد نماز جماعت را ما خواندیم و ناهار هم از ‏‎ ‎‏بیرون آوردند. عصر هم حضرت امام تشریف بردند تو حیاط و من هم خدمتشون بودم.‏‎ ‎

‏شب هم من را برای کارها نگاه داشتند. نماز جماعت را حضرت امام تشریف ‏‎ ‎‏آوردند روی پشت بام خواندند. هزاران نفر جمعیت هم آن اطراف ساختمان اجتماع ‏‎ ‎‏کرده بودند. نماز جماعت خوانده شد، تمام مردم از بیرون مشاهده می‌کردند نماز ‏‎ ‎‏جماعت را. سفره را انداختند روی پشت بام و شام صرف شد. شخصی آمد با عجله به ‏‎ ‎‏من گفت که شما چه کسی هستید و اینجا چه می‌خواهید؟ من فهمیدم که قضیه ‏‎ ‎‏چیست، عرض کردم من اینجا یخ فروشم. یک آقایی آمد اینجا از من یک قالب یخ ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 5

‏خرید به من هم پولی داد گفت این یخ را بیار اینجا. یخ را که من آوردم یک آقای ‏‎ ‎‏دیگری آمد گفت که شما اگر کاری ندارید حقوق به شما می‌دهیم اینجا برای ما چای ‏‎ ‎‏درست کنید. من هم ماندم و الان هم می‌خواهم بروم و آن آقا هم، نمی‌دانم کجاست که ‏‎ ‎‏آن حقوقی که قرار است به من بدهد از او بگیرم. او اصرار کرد که آن شخص را باید ‏‎ ‎‏نشان بدهید. من از دور حاج احمد شهاب را به او نشان دادم و گفتم که این آقا به من ‏‎ ‎‏فرمودند بیایید اینجا و شب هم به شما مزد می‌دهیم و بروید، بعد گفتم، آقا شما آن ‏‎ ‎‏مزدی که قرار است بدهید لطف کنید، من هم دیگه کارم تمام شده است. بعد، آن آقا‏‎ ‎‏خاطرش از من جمع شد و رفت.‏

‏سوال کردم که: او چه کسی بود؟ گفتند این سروان عصّار مسوول ماموران ساواکی ‏‎ ‎‏است که اینجا هستند. قبل از مغرب شهید بزرگوار و عالی قدر حاج مهدی عراقی‏‎ ‎‏(رضوان ‌الله تعالی‌علیه) و شهید عزیز و بزرگوار حاج آقا مصطفی خمینی (رضوان ‌الله ‏‎ ‎‏تعالی‌ علیه) با هم آمدند. آقایان گفتند که ما رفتیم برای تهیه منزل. همه جای شمیران‏‎ ‎‏رفتیم و گشتیم آمدیم قیطریه، قیطریه که آمدیم برخورد کردیم به آقای روغنی (این را‏‎ ‎‏حاج مهدی تعریف می‌کرد)؛ به حاج آقای روغنی، حاج آقا مصطفی را معرفی کردم که ‏‎ ‎‏(حاج آقا مصطفی آیت ‌الله زاده حضرت آیت‌ الله خمینی هستند) ایشان خیلی احترام ‏‎ ‎‏کردند و ما را بردند منزل خودشان و فرمودند که این منزل در اختیار شما بعد همان ‏‎ ‎‏شب، آخر شب حضرت امام (قدس ‌الله نفسه الزکیه) و حاج آقا مصطفی را سوار کردند ‏‎ ‎‏و با چندتا ماشین پلیس تقریبا شش ‌ـ هفت تا (جلو و عقب) ایشان را بردند منزل آقای ‏‎ ‎‏روغنی. بنده همان جا لوازم واثاث و مقداری هم غذا مانده بود که اینها را جمع کردم ‏‎ ‎‏آوردم تهران برای فقرا، این خاطره از منزل داودیه بود.‏

‏آقایانی که همراه امام بودند چه کردند؟ با امام رفتند یا نه؟‏

‏ حضرت امام که تشریف بردند، آقایانی که آنجا بودند و خود بنده خیلی گریه ‏‎ ‎‏کردیم. آیت ‌الله شهید سعیدی و آقای خلخالی و آقای مروارید و آقایان دیگر آن جا‏‎ ‎‏بودند.‏

‏از وضعیت زندگی امام در خانه حاج آقا روغنی هم اطلاعی دارید؟‏


کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 6

‏آقای روغنی‏‎ ‎‏در تهران دوست و آشنایی داشت به نام حسین صادق ‌پور. زنگ ‏‎ ‎‏می‌زند به ایشان و از ایشان آشپز می‌خواهد. آشپز که معرفی شد آن آشپز هم منزلش رو ‏‎ ‎‏به روی مغازه بنده بود، به نام حاج صفر که الان هم هستند. روز اولی که حاج صفر را‏‎ ‎‏آقای صادق ‌پور می‌فرستند منزل آقای روغنی، ایشان آمدند در مغازه از من مژدگانی ‏‎ ‎‏خواست. عرض کردم قضیه چیه؟ گفت که: من خادم حضرت امام شدم و غذا طبخ ‏‎ ‎‏می‌کنم. دیروز آنجا بودم، فردا هم باید بروم. من خیلی خوشحال شدم، به ایشان گفتم ‏‎ ‎‏فردا صبح که خواستید بروید حتما بیا درِ مغازه. ایشان آمدند، من یک شیشه آب لیمو و ‏‎ ‎‏یک شیشه آبغوره دادم برد. بعد از ایشان تقاضا کردم که شما هر شب که بر می‌گردی ‏‎ ‎‏اینجا به من یک خبری از امام بده. روز بعد هم که خواست برود من یک کاسه ماست ‏‎ ‎‏دادم برد. بعد از ایشان تقاضا کردم که من می‌توانم بیایم، وضع چه جوری است؟ گفت ‏‎ ‎‏وضع خطرناکی است. آنجا دائم ماموران ساواک دسته دسته می‌آیند و می‌روند و در ‏‎ ‎‏منزل هستند و گذشته از این، منزل رو به روی خانه ‌ای هست که ساواک اجاره کرده و ‏‎ ‎‏همیشه تعداد زیادی مامور داخل آن منزل هستند و امکان دارد آمدن شما، خطراتی داشته باشد.‏

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 7