فصل اول / خاطرات محمد علی اسدی
اشتیاق برای دیدار دوباره با امام
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : مرادی نیا، محمد جواد

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1387

زبان اثر : فارسی

اشتیاق برای دیدار دوباره با امام

‏من نتوانستم خودم رو قانع کنم. در آن هفته چند مرتبه توسط آقا صفر ماست فرستادم. ‏‎ ‎‏جمعه آن هفته، صبح زود، خود بنده با یک تاکسی حرکت کردم رفتم قیطریه. در منزل ‏‎ ‎‏یک پلیسی بود، یک مامور شخصی، پرسیدم منزل آقای روغنی؟ گفتند: چه کار داری؟ ‏‎ ‎‏عرض کردم: این ماست را آوردم برای ایشان. پرسید از کجا آمدی؟ گفتم: از قم آمدم. ‏‎ ‎‏پرسید اسم شما چیست؟ پاسخ دادم. حسن حسنی! زنگ زدند آقای روغنی آمد دم در ‏‎ ‎‏و خیلی احترام گذاشت و گفت: آقا بفرمائید. ما را بردند داخل و به من فرمودند که ما‏‎ ‎‏سر سفره از ماست شما خوردیم، حضرت امام دعا کردند، ما هم آمین گفتیم. خدا به ‏‎ ‎‏شما برکت بدهد.‏

‏بنده را بردند خدمت حضرت امام. ایشان لطف کردند و مرا پذیرفتند و خدمتشان ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 7

‏بودم و صحبت می‌کردیم که یکی از مامورها آمد آن جا. حضرت امام سرش را بلند ‏‎ ‎‏کرد، او عقب عقب رفت تا از در منزل هم رفت بیرون. یعنی از اتاق، عقب عقب آمد ‏‎ ‎‏بیرون. من هم کمی نشستم، بعدا خداحافظی کرده و آمدم.‏

‏آیا بعد از آن باز هم موفق به دیدار امام شدید؟‏

‏آن مدتی که حضرت امام در قیطریه بودند در منزل روغنی، هر وقت آقای ‏‎ ‎‏روغنی منزل بودند می‌آمدند و بنده را هم می‌بردند شرفیاب می‌شدیم. تا خواستند امام ‏‎ ‎‏را به آن منزلی که برایشان اجاره کرده بودند ببرند. دوست داشتم که برای بیت حضرت ‏‎ ‎‏امام ماست و نان ببرم که این کار را کردم. در همان ایام بعضی از دوستان علاقه داشتند ‏‎ ‎‏که همراه من به دیدن امام بیایند ولی من به دلیل نگرانی از ایجاد گرفتاری برای آنها از ‏‎ ‎‏ناحیه ساواک این کار را نمی‌کردم. از جمله این افراد یکی حاج سید محمود ‏‎ ‎‏محتشمی ‌پور از دوستان خیلی نزدیک و صمیمی بنده بودند، مغازه ایشان را بعد از 15 ‏‎ ‎‏خرداد تیغه کردند و دیگری آقای حاج غلامحسین متوسلیان یزدی شیرینی فروش، پدر ‏‎ ‎‏سردار رشید اسلام حاج احمد متوسلیان بود که از بنده خیلی خواستند آنها را با خودم ‏‎ ‎‏ببرم. آن زمان ماموری جلوی خانه امام حضور داشت به نام سرگرد حجازی. این ‏‎ ‎‏سرگرد دوستی داشت به نام عباس جهانگیری‏‎[2]‎‏ که از همسایه ‌های مغازه من و از ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 8

‏دوستان بسیار صمیمی ‌ام بود. جهانگیری در ارتش خدمت می‌کرد. او که در فعالیت ‌های ‏‎ ‎‏سیاسی مثل نشر اعلامیه ‌های امام با من همکاری داشت، همیشه به شوخی به من ‏‎ ‎‏می‌گفت شما آخرش سر مرا به باد می ‌دهی و مرا تیر باران می‌کنند.‏

‏همان وقت ایشان از من پرسید که می‌دانی چه کسی مامور قیطریه است؟ ‏‎ ‎‏می‌شناسیشان؟ گفتم: یک کسی بود به نام عصّار. می‌گویند سروان است و یک کسی هم هست به نام حجازی، گفت: شما اجازه بدهید که من شما را به حجازی معرفی کنم. من عرض کردم از موقعی که حجازی مسوولیت آنجا را پیدا کرده، چند بار من را دیده. جهانگیری گفت که او از دوستان و از خودتان هستند. من قول می‌دهم که برای تو ‏‎ ‎‏مسئله ای از طرف ایشان پیش نیاید. من وی را می‌شناسم.‏

‏من گفتم که استخاره می‌کنم اگر استخاره خوب آمد من را معرفی کن. اتفاقا‏‎ ‎‏استخاره خوب آمد. روز نیمه شعبان که بنده وعده داده بودم به آقای حاج سید محمود ‏‎ ‎‏محتشمی ‌پور و آقای حاج غلامحسین متوسلیان، به اتفاق رفتیم برای زیارت حضرت ‏‎ ‎‏امام. بنده خدمت حاج آقا مصطفی خمینی عرض کردم که یک دوستی داریم در باغ ‏‎ ‎‏شاه خدمت می‌کند، ایشان خواسته است که من از حضرت امام بخواهم که اگر صلاح ‏‎ ‎‏بدانند آنها‏‎[3]‎‏ را فراریشان بدهد. حاج آقا مصطفی به بنده بلافاصله فرمودند: اسدی جان، ‏‎ ‎‏به این دوستت بگو، فنون جنگی را خوب به اینها بیاموزد.‏

‏به هر حال آن روز حاج آقای متوسلیان سه تا جعبه شیرینی آوردند، ماشین را‏‎ ‎‏پایین های قیطریه پارک کردیم. برف هم آمده بود، از آن برف ‌های خیلی زیاد. ماشین را‏‎ ‎‏پارک کردیم و سه نفری با هم رفتیم تا در منزلی که حضرت امام (قدس ‌الله نفسه ‏‎ ‎‏الزکیه) اجاره کرده بودند. سرگرد حجازی (که ایشان از سادات هم بودند) تکیه داده بود ‏‎ ‎‏به یک درختی، دوتا مامور دیگه هم آنجا بودند. روی تپه ‌های قیطریه هم خارجی ‌ها‏‎ ‎‏اسکی بازی می‌کردند. پشت ماشین یک چیزی بسته بودند مامورها هم تماشا می‌کردند. ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 9

‏ما آمدیم و رسیدیم. یک مرتبه متوجه شدند که ما داریم می‌آییم. بنده رو می‌شناختند، ‏‎ ‎‏حجازی صدا زد: کجا می‌روید؟ عرض کردم که امروز روز نیمه شعبان است، روز ‏‎ ‎‏ولادت باسعادت حضرت بقیة ‌الله امام زمان(عج) است آمدیم حاج آقا را زیارت کنیم. ‏‎ ‎‏ایشان تبسمی کرد و پرسید اسدی شما هستی؟ عرض کردم: بله. پرسید که توی این ‏‎ ‎‏جعبه ها چیست؟ ما یک جعبه اش را باز کردیم، ایشان یک دانه شیرینی برداشت ‏‎ ‎‏(خوب شیرینی که آن موقع آقای متوسلیان با روغن اعلا می‌پخت دیگر در همه ایران‏‎ ‎‏معروف بود) و خورد و ما بردیم تعارف آن مامور و آن پلیس دیگر هم کردیم. آمدیم ‏‎ ‎‏باز تعارف کردیم ایشان به من فرمود که: عجب شیرینیه، شما می‌آورید آقایان میل ‏‎ ‎‏می‌کنند و علیه دولت قیام می‌کنند. بنده هم بلافاصله عرض کردم که ما زحمت ‏‎ ‎‏می‌کشیم از معبر حلال ان‌شاالله تهیه می‌کنیم و می‌آوریم خدمت حاج آقا میل کنند و امر ‏‎ ‎‏خدا را اجرا کنند. ایشان تبسمی کرد. من می‌دانستم که از طرف جهانگیری سفارش ‏‎ ‎‏شده و هیچ گرفتاری پیش نمی‌آید. گفت بفرمائید. به ما اجازه داد که برویم. تقریبا‏‎ ‎‏ساعت دو بعداز ظهر بود که ما رفتیم آنجا. یک نفر یا دو نفر دیگر هم رفته بودند در ‏‎ ‎‏منزل یا آمده بودند بیرون. چون تنها یک جای پا در برف ‌ها بود. ما آمدیم در منزل. از ‏‎ ‎‏آن زنگ ‌های قدیمی داشت. زنگ زدم، یک مادری که آنجا خدمه بود و من را‏‎ ‎‏می‌شناخت، آمد پشت در پرسید: کیه؟ عرض کردم:من اسدی هستم. رفت از حضرت ‏‎ ‎‏امام اجازه گرفت و برگشت آمد در را باز کرد. ما به همراه آقایان شرفیاب شدیم. اتاق ‏‎ ‎‏بزرگی بود و کرسی داشت. حضرت امام رو به قبله پشت کرسی نشسته بودند، احترام ‏‎ ‎‏کردند و ما هم مقابل حضرت امام نشستیم، از آن شیرینی تعارف کردیم میل فرمودند. ‏‎ ‎‏از من سوال کردند که وضع چراغانی چه جور است؟ بنده خدمتشان عرض کردم ‏‎ ‎‏دیشب که شب نیمه شعبان بود بنده رفتم سَلسبیل. یک هیات‌ هست آنجا به نام ‏‎ ‎‏دیوانگان امام حسین‏‏(ع‏‏، دروازه ای از کاج و شمشاد و گل بسته بودند که بی نظیر بود، ‏‎ ‎‏یعنی هر چقدر دروازه ها را که تزئین بکنند، مانند آن نمی‌شود و جاهای دیگر هم که ‏‎ ‎‏بود. من به آقای محتشمی عرض کردم شما هم از جاهایی که اطلاع دارید، از ‏‎ ‎‏دروازه هایی که بستند و چراغانی‌ ها عرض کنید. ایشان هم صحبت کردند و ما حدود ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 10

‏یک ساعت خدمتشان بودیم. بعد اجازه گرفتیم و بلند شدیم و خداحافظی کردیم و ‏‎ ‎‏آمدیم. بعد از آن حضرت امام را آوردند قم که مردمان باوفای قم مخصوصا حوزه ‏‎ ‎‏علمیه با چراغانی آن‌چنانی‌شان فداکاری کردند.‏

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 11

  • . عباس جهانگیریاستوار و چتر باز ارتش بود. او در حضور شاه دو بار با چتر از هواپیما بیرون پرید و در  هر دو پرش، در بین هفتصد نفر درجه دار و افسرهای جزء و ارشد، نفر اول شد. پیش از پرش اول در میدان  او را می خواهند که شاه می گوید چی می خواهی به شما بدهم؟ او پاسخ می دهد که من، مشرف شدم به حج و  از حج امدم می خواهم محاسن داشته باشم. دستور می دهند که ایشان ازاد هستند محاسن داشته باشند.  جهانگیری را حتمااقای حجت الاسلام و المسلمین هاشمی رفسنجانی از دوران سربازی در باغ شاه می شناسند  در ان زمان که هنگ چترباز در باغ شاه مستقر بود، طلبه هایی را که از قم برای سربازی اوردند، انجاایشان  سربازها را خیلی پذیرایی می کرد، از جمله از من درخواست کرد که از حاج اقا (ان موقع به امام می گفتیم  حاج اقا) بخواهید که من به اینها مستمریشان را بدهم و مرخصشان بکنم طوری که خودم می دانم. چون تمام  شب جمعه ایشان مهمان داشت اقایان طلبه های سرباز را می اورد منزل، شب جمعه پذیرایی می کرد، پیش هم  بودیم صحبت ها بود، بعد هم زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) و بعد هم روز جمعه در خدمتشان بودیم و عصر  جمعه هم می برد می رساندشان پادگان. جهانگیری روز بیست ودوم یا بیست سوم ماه رمضان بود که با زبان  روزه وضو می گیرد، می رود سوار هلی کوپتر می شود با چتر می پرد پایین، باد خیلی زیاد بوده و ایشان با سر  می خورد زمین و شهید می شود که در ختم ایشان هم، اقای فلسفی منبر رفتند و ختم دوم ایشان را هم که خود  ارتش گذاشت. من در هر دو ختمش حضور داشتم، چون من ناظر وصیتش بودم. صحبت فلسفی الان یادم  هست که درباره فضانوردان بود که به اسمان می رفتند. ان موقع اپولو را تازه به فضا فرستاده بودند.
  • . منظور طلبه هایی است که (در پاورقی صفحه قبل اشاره شده) رژیم شاه به زور به سربازی فرستاده بود.