فصل نهم / خاطرات ابراهیم نظری
مجبور کردن زندانیان به اعتراف دروغ
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : مرادی نیا، محمد جواد

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1387

زبان اثر : فارسی

مجبور کردن زندانیان به اعتراف دروغ

‏ بلندگوی زندان شهربانی شروع کرد به خواندن اسم اشخاص. هر روز حکم ‏‎ ‎‏مرخص شدن 10 تا 15 نفر به زندان شهربانی می ‌آمد. وقتی بعد از 19 روز که ما زندانی ‏‎ ‎‏بودیم، بلندگو شروع کرد به خواندن اسامی بازداشتی ‌ها، بچه ها شروع کردند به ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 317

‏خوشحالی، گفتند: حتما مرخصی است. دیدیم خیلی خیلی طولانی شد. اسامی از 50 ‏‎ ‎‏نفر هم بالا زد، یواش یواش وحشت بچه های زندان را گرفت، به خودمان می ‌گفتیم، چه ‏‎ ‎‏طوری است که امروز دارند اسم زیاد می ‌خوانند، نکند می‌ خواهند بلایی بر سر ما‏‎ ‎‏بیاورند، شمارش از 100 تا و 150 تا هم زد بالا به 200 تا رسید، اسامی هم جوان ‏‎ ‎‏بودند. یک عده ای به گریه افتادند و گفتند: حتما می ‌خواهند ما را ببرند و اعدام کنند ‏‎ ‎‏چون در بازجویی ‌ها شکنجه روحی می ‌دادند. می‌ گفتند: اگر نگویید از آقای خمینی ‏‎ ‎‏نفری 25 ریال گرفتید شما را اعدام می ‌کنیم. کما این که از تمام اتاق‌ ها و اتاق ما هم دو ‏‎ ‎‏نفر اعلام کرده بودند که ما این حرف را خواهیم زد. البته آنها انقلابی نبودند، حالا‏‎ ‎‏عنوان ناجوانمرد را هم به آنها نمی ‌دهیم ولی گیر افتاده بودند، چون پیراهن مشکی به ‏‎ ‎‏تن داشتند و داخل بازداشتی ها در زندان بودند. به اینها گفته بودند اگر شما بیایید در ‏‎ ‎‏حضور خبرنگارها و در حضور طیب حاج رضایی شهادت بدهید که ما نفری 25 ریال ‏‎ ‎‏از طیب گرفتیم، شما را بلافاصله آزاد می‌ کنیم و در آینده هم به شما شغل خوبی ‏‎ ‎‏خواهیم داد. از اتاق 24 نفره ما دو نفر قبول کرده بودند که ما هم خبر نداشتیم. البته به ‏‎ ‎‏همه پیشنهاد داده بودند که شما بیایید، در حضور خبرنگاران داخلی و خارجی بگویید.‏

‏این خاطره هم باید شیرین باشد، هر چند در تاریخ ثبت شده است ولی خود من که ‏‎ ‎‏ناظر بودم بازگو کنم بهتر خواهد بود، از همه خواسته بودند که این حرف را بزنند، از ‏‎ ‎‏24 نفری که در این اتاق شهربانی بودیم، طبقه چهارم، در اصطلاح بند 4 می ‌گفتند، دو ‏‎ ‎‏نفر قبول کرده بودند. موقعی مطلع شدیم که یک شب آمدند و طیب حاج رضایی را‏‎ ‎‏ساعت 12 شب بردند. ما خیلی ناراحت و مایوس شدیم، گفتیم نکند این بنده خدا را‏‎ ‎‏بردند تا اعدام کنند. خوابیدیم، دو ساعت بعد دیدیم در زندان باز شد و آمدند و دو نفر ‏‎ ‎‏را صدا کردند از بین ما برداشتند و بردند. فردا خبردار شدیم که اینها رفتند در حضور ‏‎ ‎‏خبرنگاران داخلی و خارجی شهادت دادند که بله ما 25 ریال از طیب گرفتیم. هر کاری ‏‎ ‎‏کرده بودند که به طیب بقبولانند در حضور خبرنگاران داخلی و خارجی که تو هم ‏‎ ‎‏اعتراف کن که از آقای خمینی پول گرفتی و این پول‌ ها را تقسیم کرده ای بین مردم، ‏‎ ‎‏مرحوم طیب مقاومت کرده و حاضر نشده بود چنین اعترافی بکند تا این که در 11 آبان ‏‎ ‎

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 318

‏سال 1342 او را به شهادت رساندند. آن موقع دیگر من آزاد شده بودم. اولین خبر را از ‏‎ ‎‏رادیو، ساعت دو شنیدم که طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی به جوخه اعدام ‏‎ ‎‏سپرده شدند. 5 دقیقه بعد از آن رادیو گفت امروز کندی رئیس جمهوری امریکا در ‏‎ ‎‏دالاس ترور شد. آن چنان من خوشحال شدم که گفتم: ببین خون به ناحق ریخته طیب ‏‎ ‎‏و حاج اسماعیل نگذاشت که فاصله ای بیفتد، یک ساعت بعد از به شهادت رساندن ‏‎ ‎‏طیب، کندی ـ رئیس جمهور پلید امریکا ـ در دالاس ترور شده بود.‏

‏به هر حال افراد جوان را از بقیه جدا کردند و خداحافظی کردیم و از زندان شهربانی ‏‎ ‎‏ما را به داخل حیاط منتقل کردند. اول حیاط زندان شهربانی که باغ بزرگی دارد، ما‏‎ ‎‏مشاهده کردیم که مرحوم طیب حاج رضایی را جلوی در با لباس کهنه نَشُسته، چروک ‏‎ ‎‏شده، ایستاده قرار داده ‌اند و یک نان خشک بربری هم به دستش دادند و گفتند: این را‏‎ ‎‏بگیر روی سینه ‌ات، مرحوم طیب نان خشک بربری را روی سینه اش قرار داده بود. ما را‏‎ ‎‏از جلوی طیب به ستون 4 به صورت رژه عبور دادند و از جلوی طیب گذشتیم، اصلا‏‎ ‎‏جرات نمی ‌کردیم که برگردیم و او را نگاه کنیم، یا اشاره ای کنیم. ما را به داخل حیاط ‏‎ ‎‏شهربانی آوردند در حالی که ده ‌ها کامیون شهربانی در داخل حیاط قرار گرفته بود، ‏‎ ‎‏کامیون ‌های جنگی مخصوص ارتش بود، در آنها سربازهایی با تفنگ و سرنیزه نشسته ‏‎ ‎‏بودند. روی هر نیمکت پنج یا شش نفر سرباز نشانده بودند، و ما 200 نفر را هم داخل ‏‎ ‎‏هر کامیون قرار دادند و وارد خیابان‌ ها کردند. ساعت چهار بعدازظهر را نشان می ‌داد که ‏‎ ‎‏ما وارد خیابان شدیم و ما را به سمت جلالیه‏‎[2]‎‏ بردند. آن موقع هنوز پارک نشده بود، ‏‎ ‎‏منطقه ای بایر بود ما هم چون به آن منطقه آشنایی داشتیم که منطقه نظامی است، دیگر به گریه و زاری افتادیم، همدیگر را بوسیدیم، حلالیت طلبیدیم، گفتیم: صد در صد تا‏‎ ‎‏یک ساعت دیگر در اینجا همه ما را به جوخه اعدام می ‌سپارند، یک مرتبه دیدیم که نه ‏‎ ‎‏کامیون ‌ها وارد منطه جلالیه نشدند ما را به سمت بیمارستان 1000 تختخوابی بردند و ‏‎ ‎‏بعد از چند پیچ از خیابان‌ ها وارد پادگان جمشیدیه کردند.‏

کتابامام خمینی و هیات های دینی مبارزصفحه 319

  • . پارک لاله فعلی در ابتدای بلوار کشاورز.