مجله نوجوان 02 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 02 صفحه 6

اتوبوس تجربه مجید عباسی ملیح داستان پسرک سرش را به شیشه اتوبوس می چسباند. نور قرمزی که از چند جای سقف، (شمرد؛ پنج تا) به اطراف می پاشید، اشیا و قیافهها را خونرنگ می کرد. راننده ای که بدون حرکت تنها جاده را نگاه می کرد، اسب قرمز روی روکش صندلی که روی هوا بلند شده بود و شیهه می کشید، لیوانهای یک بار مصرف که با گیره از سقف آویزان بودند و مثل جنازههای بر سر دار، لرزش خفیفی داشتند، فضایی ترسناک اما جذاب برای پسرک بودند. پسرک ده ساله می نمود و چشمانی درشت داشت. از آن بچه هایی که در هرجا کسی را نشان می کنند و تمام کارهایش رازیرنظر می گیرند تا احتمالاً در آینده تقلید کنند. حالا هم پسرک مبهوت مرد شده بود. مرد از همان ابتدا توجه اش را جلب کرده بود. وقتی سوار اتوبوس شده بود کیفش را بالای سرش برده بود و با حرکت ضربدری از بین صندلیها رد شده بود. توی جیب پیراهنش هم چیزی مثل خودکار بود که با رنگ قرمز، روشن و خاموش می شد. وقتی پسرک به او لبخند زده بود، چشمکی زده بود و به عقب اتوبوس رفته بود. پسرک بالاخره به بهانه راحت خوابیدن از پدر و مادرش جدا شده بود و به عقب اتوبوس که خالی بود آمده بود.حالا داشت مردی را که در طرف دیگر، یک ردیف جلوتر نشسته بود نگاه می کرد. مرد یفش را روی پایش گذاشته بود و ضرب گرفته بود. پسرک نگاهی به پنجره کرد، جز سیاهی چیزی پیدا نبود، صورتش را به پنجره چسباند و کم کم دنیای بیرون را کشف کرد. در کنار جاده گندم زار و در دوردست خط کوهها را تشخیص می داد. در بالا نیز ستارهها بودند و چه ستارههایی! درخشان و آویزان. در شهرستان آسمان اینقدر شفاف و ستارهها اینقدر زیاد نبودند. برگشت به طرف مرد، روی کیفش مشغول نوشتن چیزی بود. پسرک یادش آمد هر وقت اسم این کیفها " سامسونت " را می گفت به او می خندیدند. مرد آرام شده بود و از شادی نخستین، اثری در او نبود. گاهی فکر می کرد و دوباره می نوشت. بعد سرش را میان دستانش گرفت و به همان حال باقی ماند. . پسرک به طرف پنجره رفت. علامتهای شب نمای زرد وسط جاده شروع شده بود. علامتهای دوست داشتنیش که همیشه آنها را دنبال می کرد. راین بار هم آنها را دنبال کرد تا جائی که سربالایی جاده به آسمان می پیوستند و جزئی از ستارهها می شدند. به طرف مرد برگشت. شانههای مرد به شدت تکان می خورد و بی صدا گریه می کرد. بعد کاغذی را چهار پاره کرد و در سطل کنار صندلی انداخت. در هنگامانداختن کاغدپارهها برای لحظه ای نگاهش به پسرک افتاد که در صندلیهای مقابل، یک ردیف عقب تر از او نشسته بود. مرد اشکهایش را پاک کرد و رو به پنجره چشمانش را بست. پسرک مبهوت به کاغذپارهها می نگریست. به طرف پنجره برگشت. هنوز آگاهی او از محیط اطرافش به آن حد نبود که جهان پیرامون و آدمهایش او را شگفت زده نکند و در پس هر کس و هر چیز، مجهولی برای جذابیت می یافت. بیست دقیقه بعد پسرک کاغذپارهها را از سطل جمع می کرد.در و مادرش در جلو، انگار خواب بودند. مرد هم خواب بود. با احتیاط به سر جایش برگشت. حس می کرد کسی از بالای سر، او را می نگرد. دستهایش از هیجان خیس شده بود و اضطرابی ناشی از کشف راز وجود او رافرا گرفته بود. دوباره به اطرافش نگاه کرد. تکههای کاغذ را منظم کرد و شروع به خواندن کرد: بسم الله الرحمن الرحیم با عرض سلام و دعا خدمت حسین آقای عزیز و صغری خاله. امیدوارم حالتان خوب و صحیح و سالم باشید. می دانم الان که این نامه را می نویسم سخت نگران گم شدن من هستید. این نامه برا برای همین می نویسم. حسین آقا نمی دانم این مطالب را به شما بگویم یا نه. شما و صغری خاله حق بزرگی به گردن من دارید. بعد از خدمت مستقیم پیش شما آمدم و چهار سال از من پذیرایی کردید و خدمت مرا کردید. من همیشه مثل پسر شما بودم و هیچ کس در دنیا برای من به خوبی شما نبوده است. باور کنید من این کار را نمی کردم و اصلاً نمی توانستم بکنم ولی این عارف و زنش بودند که این راه را پیش پای من گذاشتند. چند هزار دلار برای فرار به من دادند و بیست میلیون تومان را پیش خودشان نگه داشتند. وقتی فکر می کنم که سر شما را کلاه گذاشته ام و حالا به ترکیه فرار می کنم، می خواهم دیوانه بشوم. من از طرف شما چک کشیدم و از طرف شما جنس گرفتم و پایین فروختم. حالا پای شما گیر است. می دانم دیگر نمی توانم صورت شما را نگاه کنم. اگر این نامه را هم نمی نوشتم فکر می کردید بلایی سر من آمده و باور نمی کردید چنین کاری کرده باشم. چه بگویم. .. نامه ادامه نداشت. خط مرد مثل خط معلم پسرک بود. پسرک پشت نامه را نگاه کرد. بزرگ نوشته بود: " برسد به دست حسین آقا بداغی " مرد نوز خواب بود و چهره اش معصوم تر به نظر می رسید. لامپ چراغهای کنار جاده هر دو ثانیه نوری سفید را بر چهره مرد می تابانید. پسرک از درک مفهوم نامه شگف زده و نادم بود. مرد دیگر برایش جذابیتی نداشت. تکه پارهها را در سطل ریخت و پیش پدر و مادرش رفت.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 02صفحه 6