مجله نوجوان 02 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 02 صفحه 10

قسمت 1 نزدیک تر از خاطرهها داستان مرجان کشاورزی آزاد درخت بزرگ بود، تنومند و پربرگ. پیرمرد هر روز از کنار آن می­گذشت و هر روز به آن نگاه می­کرد. ریشههایش مانند چنگالهایی قوی در خاک فرو رفته بودند، با پیچ و تابی بیرون از خاک. انگار که زمین برای نگه داشتن درخت، رنج زیادی می­کشید و آسمان سرمست از بازی با شاخ و برگهایش هر روز بیش از پیش او را به سوی خود می­خواند. آن روز، وقتی که پیرمرد، پشته­ای هیزم به دوش داشت نزدیک درخت رسید. به تنه آن دست کشید. پوسته زبر و سخت درخت و ترکهای بی­شمار آن، شبیه به نقشهای جادویی حک شده بر تندیسی مقدس بود. پیرمرد نمی­دانست چرا ایستاده است و چرا به درخت نگاه می­کند. انبار خانه­اش کوچک­تر از آن بود که درخت هیزم شود و در آن جای بگیرد. اجاق محقرش با چند شاخه خشک نیز گرم می­شد. پیرمرد انگشتانش را در هم فشرد و تبر را از شال کمرش بیرون آورد. هیزمها را بر زمین گذاشت. درخت را تا بالا نگاه کرد و فریاد زد: - این آخرین آرزوی من است. تبر را بلند کرد تا بر تنه درخت بکوبد. درخت گفت: - این آخرین آرزوی تو نیست. پیرمرد تبر را بر زمین انداخت. بر ریشه بیرون زده از خاک نشست و گفت: - نه، آخرین آرزویم نیست. با دست صورت خود را پوشاند و گفت: - باز دروغ گفتم. درخت گفت: - آخرین آرزویت را بگو. پیرمرد گفت: - به انگشتانم نگاه کن! سالها تبر به دست گرفته. سالها شاخهها ر ا شکستم و امروز جز شاخههای خشکیده انگشتانم هیچ ندارم. درخت پرسید: - چه می خواهی که نداری؟ پیرمرد اشک چشمانش را پاک کرد و گفت: - فرزندی که خندهها و اشکهایش جانی دوباره به دستهایم ببخشد. درخت گفت: -. .. و آخرین آرزوی تو. ..؟ پیرمرد از جا برخاست. تبر را به شال کمرش آویخت و گفت: - اگر تو را به آرزویت برسانم، در مقابل چه به من می­دهی؟ پیرمرد بار هیزم را برداشت و در حالی که آن را بر پشت می­گذاشت، گفت: - به تو! هر چه بخواهی! درخت پرسید: - هر چه بخواهم؟ پیرمرد پوزخندی زد و گفت: - عقل من از انگشتانم هم خشکیده­تر است! با تو بر سر آرزویم معامله می­کنم. با خود حرف می­زنم و از تو جواب می­شنوم. .. درخت گفت: - پرسیدم هر چه بخواهم می­دهی؟ پیرمرد بار هیزم را بر پشت جا به جا کرد و گفت: - هر چه بخواهی! درخت گفت: تو فرزندی خواهی داشت که خانه­ات را روشن کند و خندهها و اشکهایش جانی دوباره به انگشتانت بخشد، اما زندگی او سه مرحله خواهد داشت. مرحله اول در کنار تو و همسرت خواهد بود و مرحله دوم را در کنار من. پیرمرد لحظه­ای فکر کرد و گفت: -. .. و مرحله سوم؟ درخت گفت: - آن را خود انتخاب خواهد کرد. پیرمرد به راه افتاد، اما پس از چند قدم ایستاد و بی آنکه به درخت نگاه کند، پرسید:- از کجا بدانم مرحله دوم شروع شده است؟ درخت گفت: - نشانه­ای برایت می­فرستم. پیرمرد چند قدم از درخت دور شد. باز ایستاد و پرسید: - تو او را چطور خواهی شناخت؟ درخت گفت: - او فرزند من نیز هست. پیرزن پشت انبوه پشمها نشسته بود و با صدای یکنواخت چرخ، نخ می­ریسید. پیرمرد روبروی او پشت به دیوار داده بود و خیره نگاهش می­کرد. سکوت در اتاق چرخ می­زد و از نگاهها به دستها و از دستها به چرخ نخ­ریسی می­رسید و بی هیچ حرفی صدا می­شد، صدایی که تودههای پشم را نرم نرمک رشته رشته می­کرد و درهم می­تنید. پیرمرد از آنچه با درخت گفته بود و از درخت شنیده

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 02صفحه 10