قسمت 1
نزدیک تر از
خاطرهها
داستان
مرجان کشاورزی آزاد
درخت بزرگ بود، تنومند و پربرگ. پیرمرد هر روز
از کنار آن میگذشت و هر روز به آن نگاه میکرد.
ریشههایش مانند چنگالهایی قوی در خاک فرو رفته
بودند، با پیچ و تابی بیرون از خاک. انگار که زمین
برای نگه داشتن درخت، رنج زیادی میکشید و
آسمان سرمست از بازی با شاخ و برگهایش هر روز
بیش از پیش او را به سوی خود میخواند.
آن روز، وقتی که پیرمرد، پشتهای هیزم به دوش
داشت نزدیک درخت رسید. به تنه آن دست کشید.
پوسته زبر و سخت درخت و ترکهای بیشمار آن،
شبیه به نقشهای جادویی حک شده بر تندیسی
مقدس بود. پیرمرد نمیدانست چرا ایستاده است و
چرا به درخت نگاه میکند. انبار خانهاش کوچکتر
از آن بود که درخت هیزم شود و در آن جای بگیرد.
اجاق محقرش با چند شاخه خشک نیز گرم میشد.
پیرمرد انگشتانش را در هم فشرد و تبر را از شال
کمرش بیرون آورد. هیزمها را بر زمین گذاشت.
درخت را تا بالا نگاه کرد و فریاد زد:
- این آخرین آرزوی من است.
تبر را بلند کرد تا بر تنه درخت بکوبد.
درخت گفت:
- این آخرین آرزوی تو نیست.
پیرمرد تبر را بر زمین انداخت. بر ریشه بیرون زده از
خاک نشست و گفت:
- نه، آخرین آرزویم نیست.
با دست صورت خود را پوشاند و گفت:
- باز دروغ گفتم.
درخت گفت:
- آخرین آرزویت را بگو.
پیرمرد گفت:
- به انگشتانم نگاه کن! سالها تبر به دست گرفته.
سالها شاخهها ر ا شکستم و امروز جز
شاخههای خشکیده انگشتانم
هیچ ندارم.
درخت پرسید:
- چه می خواهی که
نداری؟
پیرمرد اشک
چشمانش را پاک کرد و گفت:
- فرزندی که خندهها و اشکهایش جانی دوباره به
دستهایم ببخشد.
درخت گفت:
-. .. و آخرین آرزوی تو. ..؟
پیرمرد از جا برخاست. تبر را به شال کمرش آویخت
و گفت:
- اگر تو را به آرزویت برسانم، در مقابل چه به من
میدهی؟
پیرمرد بار هیزم را برداشت و در حالی که آن را بر
پشت میگذاشت، گفت:
- به تو! هر چه بخواهی!
درخت پرسید:
- هر چه بخواهم؟
پیرمرد پوزخندی زد و گفت:
- عقل من از انگشتانم هم خشکیدهتر است! با تو بر
سر آرزویم معامله میکنم. با خود حرف میزنم و از
تو جواب میشنوم. ..
درخت گفت:
- پرسیدم هر چه بخواهم میدهی؟
پیرمرد بار هیزم را بر پشت جا به جا کرد و گفت:
- هر چه بخواهی!
درخت گفت:
تو فرزندی خواهی داشت که خانهات را روشن کند
و خندهها و اشکهایش جانی دوباره به انگشتانت
بخشد، اما زندگی او سه مرحله خواهد داشت. مرحله اول در کنار تو و همسرت خواهد بود و مرحله دوم را در کنار من.
پیرمرد لحظهای فکر کرد و گفت:
-. .. و مرحله سوم؟
درخت گفت:
- آن را خود انتخاب خواهد کرد.
پیرمرد به راه افتاد، اما پس از چند قدم ایستاد و
بی آنکه به درخت نگاه کند، پرسید:- از کجا بدانم مرحله دوم شروع شده است؟
درخت گفت:
- نشانهای برایت میفرستم.
پیرمرد چند قدم از درخت دور شد. باز ایستاد و
پرسید:
- تو او را چطور خواهی شناخت؟
درخت گفت:
- او فرزند من نیز هست.
پیرزن پشت انبوه پشمها نشسته بود و با صدای
یکنواخت چرخ، نخ میریسید. پیرمرد روبروی او
پشت به دیوار داده بود و خیره نگاهش میکرد. سکوت در اتاق چرخ میزد و از نگاهها به دستها و از دستها به چرخ نخریسی میرسید و بی هیچ حرفی صدا میشد، صدایی که تودههای پشم را نرم نرمک رشته رشته میکرد و درهم میتنید.
پیرمرد از آنچه با درخت گفته بود و از درخت شنیده
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 02صفحه 10