مجله نوجوان 02 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 02 صفحه 29

آیا خدا ما پسرها را خواهد بخشید؟ پسران خدا ما را ببخشید، اصلاً خدا باید تمام پسرها را ببخشد. به خاطر پسر بودنمان که نه، به خاطر کارهایی که توی بچگیهایمان کردیم، البته من زیاد پسر بدی نبودم. ننه بزرگ می­گفت: " این رضا " خیلی بچه خوبیه، من تو عروسی دایی­اش شناختمش این را هم به خاطر این می­گفت که مهدی، فرهاد و امیر همه­اش بین تالار آیینه و سالن اصلی می­دویدند چون همه به هم راه داشت و همه میز و صندلیها را به هم می­زدند و مهدی وقتی داشت از دست باباش در می­رفت دو تا بشقاب را شکست و این خبر به گوش همه رسید، البته ننه بزرگ فکر نمی­کرد که آن روز من یک نمره فاجعه­آور آورده بودم و مجبور بودم یک گوشه سالن کز کنم تا توی تیررس نگاه بابام نباشم. همه ما پسرها موقع خودش حسابی اشتباههای بزرگ کرده­ایم مثلاً آن وقتها تیر و کمان سنگی توی دست اکثر پسرها بود و به قول خودشان با آن شربازی در می­آوردند. یادمه که توی محله ما هیچ تیر چراغ برقی نبود که لامپ سالم داشته باشد اصلاً برای همه پسرها افت داشت که توی محله چراغ سالم روی تیر باقی مونده باشه. عباس بهترین تیرانداز محله ما بود. گنجشک را روی هوا می­زد آن هم از فاصله صد متری، البته بگذریم از اینکه یک بار با تیر و کمان حصیری چشم مرا نشانه رفت و بعد از دو، سه تا عمل هنوز آثارش روی قرنیه چشمم باقی مانده است. شربازیهای ما پسرها که به همین راحتیها تمامی ندارد. اما مخ­ترین شر محله محسن بود. اکثر بازیهای جدید را یا خودش اختراع می­کرد یا از محلههای دیگر وارد محله­مان می­کرد. شربازیهای جدید اختراعی خودش را هم به محلههای دیگر صادر می­کرد. فکر می­کنم او از همه گناهکارتر بود. ما فقط نوشابههایی که او می­خرید می­خوردیم. او بخاطر شر بودنش پول را هم از محلههای دیگر می­گرفت، البته این مال وقتی بود که با محله بالایی اعلام جنگ نشده بود. یک بار که برق رفته بود، محسن مثل همیشه شش متر به هوا پرید این طوری قد درازش بی­قواره­تر جلوه می­کرد. او داد زد: " فهمیدم چه کار کنیم. همه مطمئن بودیم نقشههای او حرف ندارد و دست کم چند روزی همه ما را از بیکاری در می­آورد. محسن خودش رفت توی خانه و با دو تا بسته چسب بیرون آمد. یکی از چسبها را به عباس داد و یکی را هم خودش برداشت. بچهها به دو گروه تقسیم شدند. من مسئول حمل چسب گروه عباس شدم. به خاطر قطع برق فقط صدای گریه بچهها می­آمد. کوچه بالایی را به دو قسمت تقسیم کردیم. ما به سراغ خانههای شمالی رفتیم و گروه محسن مأمور خانههای جنوبی شد. ظرف ده دقیقه زنگ تمام درهای کوچه با چسب چسبیده شده بود. صورت عباس و محسن از خوشحالی گلانداخته بود و مهدی می­گفت: " ولی خیلی خندیدیمها. .. و من باز هم ساکت به نتیجه قضیه فکر می­کردم. با اینکه وجدانم حسابی از ماجرا کدر است اما اتفاقات بسیار جالبی افتاد. فکر کنید چطور برق که آمد همه چیز به هم ریخت. صدای زنگ، عالم را برداشته بود، همه محل به هم ریخته بود. از بچه گرفته تا پیرزن و پیرمرد توی کوچه ریخته بودند و دنبال مقصر می­گشتند. محسن به جای فرار پخش زمین شده بود و می­خندید، حدود صد نفر دنبالمان می­دویدند. انگار زلزله آمده بود البته شربازی ما پسرها تمامی ندارد. یک عمر وقت می­خواهد که آدم همه­اش را تعریف کند. آتش زدن دم موش، اذیت کردن معلم وقت رفتن به خانه، عوض کردن وسایل کیف بچههای کلاس و شکستن شیشه با توپ و هزار و یک اتفاق ناخوشایند دیگر، که همه­اش هم به خاطر پسر بودنمان است. اما از این همه شربازی برایمان چه مانده؟ محسن الان زندگی خوبی با همسرش دارد. عباس دو تا پسر از خودش شرتر دارد و موهایش سفید شده است. امیر توی اصفهان استاد خلبان است. مهدی هم برای خودش کار می­کند و هم توی یک مؤسسه تبلیغاتی آدم موفقی است. من هم نشسته­ام یک گوشه و به خاطر گذشتهها عذاب وجدان می­کشم. به نظر شما آیا خدا، ما پسرها را خواهد بخشید؟

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 02صفحه 29