مجله نوجوان 02 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 02 صفحه 11

بود، به زن چیزی نگفت. می­دانست که هیچ کس حرف او را باور نخواهد کرد. پیرزن بارها به او گفته بود که خوف جنگل هیزم­شکنان را دیوانه می­کند و پیرمرد فقط خندیده بود. حال چطور می­توانست به او بگوید که درخت به آنان فرزندی خواهد داد. ... شاید نمی­خواست آخرین آرزویش را بر زبان بیاورد. شاید می­دانست که این فقط آخرین آرزوی خودش نیست. شاید هم می­ترسید از خوف جنگل دیوانه شده باشد. پس سکوت کرد و منتظر ماند. پیرمرد هر روز از کنار درخت می­گذشت، بی آنکه به این تندیس پر غرور نگاه کند. نه درخت حرفی می­زد و نه پیرمرد. آنقدر که باور کرد حرف زدن با درخت فقط یک خیال بوده است و بس. خبر به دنیا آمدن دختری زیبا در خانه پیرمرد، گوش به گوش در دهکده پیچید. پیرمرد شتابان به سراغ درخت رفت. در برابر آن ایستاد و با صدایی لرزان گفت: - به دنیا آمد، همان طور که گفته بودی، کوچک است و لطیف خانه­ام روشن شده است. من به آخرین آرزویم رسیدم. درخت گفت: - حال از من چه می­خواهی؟ پیرمرد روی ریشه گره خورده درخت نشست و با صدایی آرام گفت: - می­خواهم پیش ما بماند، برای همیشه. درخت گفت: - ما قراری داشتیم. پیرمرد با التماس گفت: - می­خواهم بماند. درخت گفت: - می­ماند، هم برای تو و هم برای من. پیرمرد تمنا کرد، درخت سکوت. بر زمین افتاد و زاری کرد، اما جز سکوت از درخت چیزی نشنید. از جا بلند شد، درمانده و خسته، بی آنکه به درخت نگاه کند یا چیزی بگوید به طرف خانه رفت. قلب پیر و خسته­اش تحمل این راز بزرگ را نداشت. به خانه که رسید، شاخههای خشکیده انگشتانش از طراوت و لطافت کودک جانی دوباره یافت، سبز شد و با خندههای او جوانه زد.. ادامه دارد

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 02صفحه 11