بود، به زن چیزی نگفت. میدانست که هیچ کس حرف او را
باور نخواهد کرد. پیرزن بارها به او گفته بود که خوف جنگل
هیزمشکنان را دیوانه میکند و پیرمرد فقط خندیده بود. حال
چطور میتوانست به او بگوید که درخت به آنان فرزندی خواهد
داد. ... شاید نمیخواست آخرین آرزویش را بر زبان بیاورد.
شاید میدانست که این فقط آخرین آرزوی خودش
نیست. شاید هم میترسید از خوف جنگل دیوانه
شده باشد. پس سکوت کرد و منتظر ماند.
پیرمرد هر روز از کنار درخت میگذشت،
بی آنکه به این تندیس پر غرور نگاه کند.
نه درخت حرفی میزد و نه پیرمرد. آنقدر
که باور کرد حرف زدن با درخت فقط
یک خیال بوده است و بس.
خبر به دنیا آمدن دختری زیبا در
خانه پیرمرد، گوش به گوش در
دهکده پیچید. پیرمرد شتابان
به سراغ درخت رفت. در برابر
آن ایستاد و با صدایی لرزان
گفت:
- به دنیا آمد، همان
طور که گفته بودی،
کوچک است و
لطیف
خانهام روشن
شده است.
من به آخرین
آرزویم رسیدم.
درخت گفت:
- حال از
من چه
میخواهی؟
پیرمرد
روی ریشه
گره خورده
درخت نشست و با
صدایی آرام گفت:
- میخواهم پیش ما
بماند، برای همیشه.
درخت گفت:
- ما قراری داشتیم.
پیرمرد با التماس گفت:
- میخواهم بماند.
درخت گفت:
- میماند، هم برای تو و هم برای من.
پیرمرد تمنا کرد، درخت سکوت. بر زمین افتاد و زاری
کرد، اما جز سکوت از درخت چیزی نشنید. از جا بلند
شد، درمانده و خسته، بی آنکه به درخت نگاه کند یا چیزی
بگوید به طرف خانه رفت. قلب پیر و خستهاش تحمل این راز
بزرگ را نداشت.
به خانه که رسید، شاخههای خشکیده انگشتانش از طراوت
و لطافت کودک جانی دوباره یافت، سبز شد و با خندههای او
جوانه زد..
ادامه دارد
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 02صفحه 11