داستان
نویسنده: کوین راک
مترجم: حامد قاموس مقدم
راز بسته اجدادی
مردم فضولی کنی!
سال گذشته به خاطر سوزشی که در ناحیۀ شکم خود
احساس میکرد و با داروهای گیاهی هم برطرف نشده
بود پیش دکتر رفت و دکتر بعد از انجام چند آزمایش
به آقای دیوید گفت که فرصت زیادی برای زندگی ندارد. هرچند آقای دیوید معتقد بود که به اندازۀ کافی از خدا
برای زندگی فرصت گرفته است. او بر عکس هر
کس دیگری این حرف را به فال نیک گرفت؛
از این بابت که خداوند برای او امتیازی
در نظر گرفته و زمان مرگ را برای او
مشخص کرده است.
نسیمی وزید و بوی آشنایی را به
مشام آقای دیوید رساند. آقای دیوید
آهی کشید. بوی آشنا عطری بود
که آقای دیوید را به دوران جوانی
میبرد. به دورانی که میتوانست
مانند یک گنجشک به این طرف
و آن طرف برود و مانند گربه از
دیوار راست بالا بکشد. البته یک
گربۀ فضول! چون معمولاً از دیوار خانۀ
عمویش بالا میرفت تا از روی درخت مشرف به
اتاق دختر عمو جنیفر بتواند حرکات او را زیر نظر
بگیرد.
این عطر آشنا را باد از روی موهای دختر عمو
جنیفر بلند میکرد و فرو میکرد در بینی آقای
دیوید 18 ساله!
قرار بود آنها با هم ازدواج کنند ولی آن سال تیفوس
آمد و تقریباً بیشتر سکنۀ شهر کوچک آنها از آنجا
رفتند، از جمله دختر عمو جنیفر. آقای دیوید همۀ
عمر منتظر آمدن دختر عمو جنیفر ماند و ازدواج
نکرد چون معتقد بود که نباید به عشق خودش
آقای دیوید دست لرزانش را درون جیب جلیقهاش کرد
و ساعت جیبی نقرهای قدیمیاش را از آن بیرون کشید و
به آن نگاه کرد. اخمهایش در هم رفت و زیر لب غرولندی
کرد. بعد انگار که پشیمان شده باشد لبخندی زد و گفت:
تو هم عمری ازت گذشته دیگه.
از جا برخاست و کمی از نیمکت فاصله گرفت تا بتواند ساعت ایستگاه را ببیند.
هنوز ده دقیقه مانده بود. دوباره
روی نیمکت جا گرفت. یک
سال بود که میخواست برود.
احساس میکرد که هیچ
حسّی نسبت به آنجا
ندارد. نه دلبستگی به خانه
و زمین و نه خانوادهای که
برایشان دلتنگ شود.
تنها فامیلی که از خاندان
بزرگ اریکسونها باقی مانده
بود مردی شصت ساله بود که از
نوادگان جیمز اریکسون جدّ بزرگ
آقای دیوید بود و اینطور که آقای دیوید
فهمیده بود در شهری زندگی
میکرد که کیلومترها از
آنجا دور بود. تنها انگیزۀ
آقای دیوید برای دیدن این
قوم و خویش قدیمی و دور،
سپردن یک بستۀ اجدادی بود.
بستهای که بارها قصد کرده
بود که بازش کند و از آن سر
در بیاورد ولی هر بار به خودش
نهیب زده بود: آقای دیوید! در
شأن شما نیست که در کار
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 117صفحه 4