مجله نوجوان 117 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 117 صفحه 13

می­گفتم. یعنی شما می­خواهید بگویید که من عقلم نمی­رسد چه چیزهایی را به شما بگوییم و چه چیزهایی را به شما نگویم؟ اصلاً شاید من دلم نمی­خواهد ماجرای آن روز را برای شما تعریف کنم. اصلاً کی گفته که آن روز اتفاق خاصّی افتاده بوده؟ فقط دختره با آن چادر گل گلی آمده بود دم در که نامة نامزدش را تحویل بگیرد. نامزد بدبختش سرباز بود. آن هم کجا؟ یکی از قرارگاههای مرزی. خودتان قصاوت کنید. وقتی یک سرباز عاشق از یک جای دور برای نامزدش نامه می­نویسد، شما باشید دلتان نمی­خواهد بدانید که توی نامه چی نوشته است؟ نه! آن روز که نامه را خوانده بود هیچ مشکلی پیش نیامد. در اصل مشکل پنج سال بعد پیش آمد. یعنی همان روز که آمده بود احضاریّة دادگاه را به پسره بدهد. آن روز روی پلّة جلوی در خانة پسره که تا همین چند وقت پیش خانة دختره هم بود نشسته بود و کلّی برای پسره ورّاجی کرده بود که اگر آن سالها که سرباز بودی این حرفهای صد تا یک غاز را توی نامه­هایت نمی­نوشتی الان دختره با دو تا بچّه از تو توقّعات نامعقول نداشت. پسره هم یقه­اش را چسبیده بود که تو این همه چیز را از کجا می­دانی؟ آخر پدر بیامرز! مگر خانه­ای که اجاره کرده­ای بیشتر از دو تا کوچه از خانة پدر دختره فاصله دارد که توقّع داری مردم همة خاطرات گذشته­ات را فراموش کنند؟ آن هم چه مردمی؟ پستچی زحمتکش محل که تا همین دیروز مورد احترام تمامی اهالی محل بود و همه به خودش و موتورش احترام می­گذاشتند. به جان مادرم تا همین دیروز تمامی اهالی با شعور محلّ به جز تیر برقها و درختها از جلوی موتورش کنار می­رفتند تا او با احترام از توی کوچه عبور کند. خدا پدر مخترع SMS را لعنت کند که این طور پستچیهای زحمتکش را از ارزش و اعتبار انداخت. آن سالها - شما بچّه بودید، خاطرتان نمی­آید. طرف، ماهها انتظار می­کشید تا کاغذی، سیاهه­ای ، چیزی را از طرف (البته منظور ما یک طرف دیگر است)به دستش برسد. به دست همه هم می­رسید. همه از کوچک و بزرگ و پیر و جوان نامه داشتند الّا همین پستچی بیچاره که دارم درباره­اش با و باریک جنوب شهر که نمی­شود با ماشین نامه رسانی کرد. تازه موتور سواری هم به این سادگیها نیست؛ ماشین چهارتا چرخ دارد که راست راست راه می­رود امّا موتور دو تا چرخ بیشتر ندارد یعنی نصف ماشین. فکرش را کنید که قرار باشد شما به جای دو پا روی یک پا راه بروید، خوب خیلی سخت می­شود دیگر. تازه ماجرا به همین جا که ختم نمی­شود. پستچی شدن هزار چیز دیگر هم لازم دارد. مثلاً فرض کنید آدم کوچه و خیابانهای شهرش را درست و حسابی بلد نباشد، چه فاجعه­ای رخ می­دهد؟ اگر نامه­ها دست آدم نابلد بیفتد ممکن است تا شش ماه دیگر هم هب دست صاحبش نرسد. حالا دیدید پستچی شدن به این سادگی هم نیست؟ همة اینها را گفتم که خیال نکنید دارید داستان یک آدم الکی را می­خوانید. بله! باید یادآوری کنم که همین آقا که تا همین دیروز پستچی بود یکی از آدمهای درست و حسابی روزگار است و البتّه امانتدار! چی خیال کردید؟ اصلاً مگر امکان دارد که پستچی امانتدار نباشد؟ پستچی رازدار مردم است و تا وقتی که نامه در دست اوست هیچ کس نباید از موضوع نامه اطلاع پیدا کند. اصلاً فرض کنید کسی بخواهد به خواهر یا مادر شما نامه بنویسد. خوشتان می­آید کسی از موضوع نامه ها اطلاع پیدا کند؟ بله! پستچی باید امانتدار باشد و او واقعاً امانتدار بود. حتّی تا همین اواخر که به دلیل کهولت سن دقّتش در چسباندن دوبارة در نامه­هایی که می­خواند کم شده بود یک کارمند کاملاً امانتدار به حساب می­آمد. این چند باری هم که به خاطر مسائل اینجوری توبیخ شده بود تقصیر خودش نبود. اسم گیرنده و فرستنده یک طورهایی بود که هر کسی را برای باز کردن نامه وسوسه می­کرد. تازه خدا شاهد است که او هیچ آسیبی به نامه­ها نرسانده بود. آنها را خوانده بود، مثل اولش تا کردهن بود و داخل پاکت گذاشته بود. فقط همین! نه! نه! صبر کنید. شما حق ندارید راجع به او فکر بدی بکنید. اصلاً شما حق ندارید غیر از مطالبی که اینجا می­خوانید به چیزهای دیگر هم فکر کنید. خوب اگر قرار بود شما چیزی را بدانید حتماً خودم به شما

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 117صفحه 13