حسنی و لوبیای سحر آمیز
مجید صالحی
توی روزگاری حسنی به همراه مادر و گاوی که
داشت زندگی میکرد (بعنی اتاری بازی میکرد.)
مادر حسنی دوستای زیادی داشت که همه دوستاش میگفتن که مادر حسنی دماغش خیلی گندهاس!
دوستای مادر حسنی دماغاشونو عمل کرده بودن.
در نتیجه مادر حسنی به حسن گفت که برو گاورو بفروش تا با پولش دماغم رو عمل کنم.
گاو بیچاره بیخبر از همه جا داشت شیر میداد (درست میکرد)
پیر مرد موز هم چون قبلاً داستان رو براش گفته بودن منتظر حسنی بود و با لوبیاهاش یک قل دو قل بازی میکرد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 117صفحه 18