افشین علاء
قسمت چهارم
حکایت قطره و اقیانوس
در سایه سار آن درخت پهناور
چوبی و شیروانی باشکوهش، خاستگاه اوّلیةشعرهای من
بود. به این تصاویر، اضافه کنید منظرةچشم نواز باغ را
که دور تا دور خانه، غرق در درختان پرتغال و نارنج و
لیمو، دامن گسترانیده بود و تمام کودکی مرا در آغوش
سبز و پر عطر خود گرفته بود. به اضافة دو درخت
بلند و پهناور که هنوز سایةشکوهمند آنها را بر سرم
حس میکنم. یکی درخت کهنسال و با شکوه اکالیپتوسی
در مقابل ایوان خانه که منظرة آن از تمام شهر دیده
میشد و دیگری درخت بزرگ گردو در قسمت پشتی
حیاط که در فصل گردو پناهگاه من و بچّههای همسایه
و کلاغهای بیشمار بود. گاهی وقتها فکر میکنم که
آن دو درخت، حق بزرگی به گردن من دارند. کدام
لحظة اسرارآمیز جوشش یک شعر بر من گذ اشت
و سایةجوشش یک شعر بر من گذشت
و سایةآن اکالیپتوس پیر بر سرم نبود؟ راستی اگر
شاخ و برگ بیپایان آن درخت، لانة صدها و هزاران
جیرجیرک نامریی نبود، خوابهای من در بعد از ظهر
گرم هر تابستان بر آن ایوان رویایی، بدون آن موسیقی
متن بینظیر، باز هم دلپذیر میشد؟ اگر من با هر قدمی
که در باغ برمیداشتم صدای ناگهای پرواز صدها
گنجشک از لابه لای برگهای پرتقال را نمیشنیدم،
آیا باز هم مجالی برای کشف اتفّاقهای غافلگیر
کنندةشاعرانه را مییافتم؟
هنوز هم خیلی شبها موقع خواب، چشمهایم را
میبندم و زوایای اسرارآمیز آن خانه و حیاط و باغش
را در ذهنم ترسیم میکنم. هنوز هم نمیدانم
کدام گوشه از آن خانه را بیشتر
دوست داشتم.
همان سال،کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
یک مسابقةادبی برای بچّههای شاعر و نویسنده برگزار
کرد. عنوان فراخوان «نامهای به امام» بود. من هم که
اتّفاقاً تازه عضو کتابخانة کوچک کانون در شهرمان شده
بودم، شعری را که برای امام سروده بودم به نشانی
کانون فرستادم. میدانستم که بچههای ایران، نامههای
فراوانی برای امام خواهند نوشت و برایم طبیعی بود
که نامة شعرگونة من، بین آن همه نامه مثل قطرهای
در اقیانوس غرق بشود و حتّی دیده هم نشود. ولی به
هر حال، دلم میخواست که در این بازار پر مشتری،
من هم خواهان جمال یوسف باشم. مدّتی گذشت و من
کاملاً موضوع را فراموش کردم. یکی از روزهای آغاز
اسفند ماه 62 بود. عصر بود و من از مدرسه برگشته
بودم و سرگرم نوشتن و خواندن تکالیف مدرسهام بودم.
زنگ خانه را زندند و من جست و خیز کنان، مسیر ایوان
خانه تا در حیاط را که از طریق راه باریکهای از میان
باغ میگذشت، پیمودم تا خودم را به در چوبی خوش
آب و رنگ حیاطمان برسانم. بهار خیلی زود به شمال
رسیده بود و حیاط و باغ اسرارآمیز خانة
قدیمی ما، حال و هوای عجیبی
داشت. یادش بخیر، آن خانة
قدیمی با ایوان طولانی و
اتاقهای ردیف و در
و پنجرههای
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 117صفحه 26