فرهنگ عامه
آسیاب به نوبت
اصل آسیاب ، دو تا سنگ است که به شکل دایره تراشیده شدهاند و یکی روی آن دیگری میچرخد. مثل بعضی از کارهای دیگر که
با چرخ انجام میشود. مثلاً دانش آموزی که برای امتحانات درس میخواند و دور اتاق میچرخد یا کسی که در صف شلوغ دستشویی
نمایشگاه کتاب ایستاده و به دلایلی دور خودش میچرخد.
دانش آموز به خاطر نمرة امتحان میچرخد. آن کس که در صف است به خاطر فشار روزگار میچرخد و سنگ آسیاب به خاطر قدرتی که در
آب رودخانه است و پرههای آسیاب را هل میدهد میچرخد و دوچرخه به خاطر رکاب زدن میچرخد و سبیل بابای آدمیزاد به ویژه آدمیزاد
نوجوان به خاطر کارهای عجیب فرزندان میچرخد.
آسیاب برای آرد کردن گندم است و گندم برای خمیر و خمیر برای نان و نان برای سیر کردن شکم و شکم برای ... آقا اجازه! نمیشود
پر حرفی نکنید و بروید سر اصل مطلب؟!
البته که میشود. مردم آمدهاند که گندمهایشان را آرد کنند و آرد را ببرند و خمیر کنند و خمیر را به تنور بچسبانند و نان بپزند و نان را سر
سفره بیاورند و بخورند تا شکم خود را سیر کنند (آقا اجازه! شما معلمید یا مقامات مسؤول ؟ چرا این قدر حاشیه میروید؟)
مردم در صف ایستادهاند و به نوبت میروند و گندمها را آرد میکنند و آرد را به خانه میبرند و ... (آقا اجازه!)
همه صفها خوب و مفیدند چون نظم و قانون را به مردم میآموزند و صبوری و انصاف و خیلی چیزهای خوب دیگر. اصلاً صفها از گذشته تا
امروز یک جور رسانه ارتباط جمعی هم بودند. محل تبادل اخبار و بلکه شایعات. بنگاه کاریابی و خرید و فروش و حتی تدارک مقدمات آشنایی
زوجهای جوان و تشکیل خانوادههای خوشبخت و خیلی چیزهای دیگر که فقط با ایستادن در صف میتوان یافت.
حالا همه مرتب و منظم ایستادهاند و تشکیل صف دادهاند از این سر رودخانه تا آن طرف آسیاب. ناگهان یک نفر از راه میرسد و بدون
استفاده از مزایای صف، مستقیم میرود سراغ آسیابان، گندمهایش را آرد میکند و برمیگردد. پیرمردها سر تکان میدهند. میانسالها
غرغر میکنند، جوانها اعتراض میکنند و نوجوانان تعجب میکنند.
آسیابان بیرون میآید و فریاد میزند. ساکت باشید و نوبت را رعایت کنید؛ آسیاب به نوبت.
در صف بانک ایستادهاید ناگهان یک نفر از راه میرسد و به آن طرف باجه لبخند میزند آن طرف هم به این طرف لبخند میزند و آسیاب
به نوبت، پشم میشود.
در صف اتوبوس ایستادهاید باز همان یک نفر که مایل نیست از مزایای صف استفاده کند و در آسیاب و بانک بینوبت کارش راه افتاد
از راه میرسد. عصبانی میشوید و یقهاش را میگیرد و میگویید: مگر من مرده باشم که بگذارم بینوبت سوار اتوبوس بشوی! او هم
لبخند میزند و میگوید: من سوار اتوبوس بشوم؟! بعد دسته کلیدش را در میآورد و دکمهای را فشار می-دهد. صدای باز شدن درهای
اتومبیلی که در ایستگاه اتوبوس پارک شده میآید.
شما یقه او را رها میکنید و او لبخند میزند و میرود که سوار اتومبیلش بشود. شما فریاد میزنید: مگر پارک کردن اتومبیل در ایستگاه
اتوبوس ممنوع نیست؟
او برمیگردد و لبخند میزند و برای شما و بقیه اهالی صف دست تکان میدهد.
بچه محصل
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 117صفحه 15