مجله نوجوان 117 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 117 صفحه 5

دیوید باشید! آقای دیوید در حالی که جاخورده بود گفت: بله! شما مرا از کجا می‏شناسید؟ بوی عطر دختر عمو جنیفر تمام فضای ایستگاه را پر کرده بود. خانم جوان با همان لبخند شیرین گفت: من آمده‏ام که بسته را تحویل بگیرم. شما لازم نیست به دیدن آقای آتکینسون بروید! آقای دیوید سرش را پایین انداخت و بعد با لبخندی گفت: پس...! خانم جوان سری به علامت تأیید تکان داد و گفت: من بسته را برای یکی دیگر از اقوام شما می‏برم. آقای دیوید بسته را به خانم جوان تحویل داد و خانم جوان سوار قطار شد و قطار ایستگاه را ترک کرد. *** قطار با سر و صدای زیادی وارد ایستگاه شد. چند مسافر از قطار پیاده شدند. پیرزنی که یک بسته و یک چمدان به همراه داشت با زحمت از قطار پیاده شد. روی نیمکت آقای دیوید را دید که سرش را روی دستانش گذاشته و به افق نگاه می‏کند. به سختی تا نزدیکی آقای دیوید رفت و گفت: آقا! آقا! با دستان پیرش شانه‏های آقای دیوید را تکان داد. آقای دیوید با لبخندی که بر لب داشت انگار سالها بود که به خواب ابدی فرو رفته است. خیانت کند. تا آمدن قطار چیزی نمانده بود. در مدّت یک سال گذشته آقای دیوید خیلی پرس و جو کرده بود تا بتواند یکی از قوم و خویش خود را پیدا کند و بسته را به او بسپارد. بالاخره جودی فروشندۀ فروشگاه محلّی توانست از طریق اینترنت آدرسی از آتکینسون اریکسون پیدا کند که پس از تماس تلفنی فهمیدند که از نوادگان جیمز اریکسون است و اتفاقاً از جناب عزرائیل هم نوبت گرفته است چون او هم سرطان خون داشت و در یک مرکز نگهداری سالمندان در فلوریدا، به انتظار مرگ بود. اگر آقای دیوید دیر می‏رسید خودش آخرین بازماندۀ خاندان اریسکون می‏شد و می‏توانست بسته را باز کند ولی پایبندی او به قول و قرارهایش مانع این کار می‏شد. خیلی احساس خستگی می‏کرد. بوی عطر دختر عمو جنیفر باز هم در فضا پیچید. آقای دیوید به اطراف نگاه کرد. پیرزنی آن طرف نشسته بود که در حال چرت زدن بود. آقای دیوید در حالی که دستانش را به عصا تکیه داده بود سرش را روی دستانش گذاشت. او لحظه‏ای آرزو کرد که ای کاش لااقل دختر عمو جینفر را پیدا می‏کرد و بسته را به او می‏داد. اگر آن تیفوس لعنتی... *** قطار وارد ایستگاه شد. آنجا ایستگاه شلوغی نبود و با توجه به اینکه یک ایستگاه سر راهی بود مسافر چندانی نداشت. آقای دیوید متوجه خانمی شد که از قطار پیاده شد و به این طرف و آن طرف نگاه کرد. چهرۀ خانم جوان به طور عجیبی شبیه دختر عمو جینفر بود. آقای دیوید در حالی که روی صندلی نشسته بود خانم جوان را صدا کرد. خانم جوان جلو آمد و سلام کرد. قطار ایستاده بود و انگار هیچ عجله‏ای برای رفتن نداشت. آقای دیوید گفت: شما مانند یک آشنای قدیمی هستید. خانم جوان لبخندی زد و گفت: شما باید پسر عمو

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 117صفحه 5