مجله نوجوان 119 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 119 صفحه 4

نویسنده: کوین راک مترجم حامد قاموس مقدم عاشقپیژامهپوش آمده است. مرد ناشناس کاملاً از حال رفته بود و از پیشانی­اش هم خون می­آمد. اِمی در حالی که مادرش را صدا می­زد از اطاقش بیرون دوید ولی بعد از مدتی متوجه یادداشت روی یخچال شد. روی آن نوشته بود: «اِمی عزیز! اگر قبل از ساعت 10 بیدار شدی برای خودت قهوه آماده کن و حتماً 2 عدد نان برای خودت تُست کن ولی با کره نخور چون کره برایت مضّر است. امروز را به خاطر مامان پنیر بخور تا حالت بهتر شود. بعد از آن شیر هم برای خودت گرم کن و با کمی عسل بخور. اگر هم بعد از ساعت 10 بیدار شدی یعنی تا لنگ ظهر خوابیدی، تا ساعت 12 صبر کن و بعد یک فکری برای نهارت بکن. من دارم می­روم به دیدن مادربزرگ. گربۀ مادربزرگ دیروز طی یک حادثۀ رانندگی زیر ماشین رفته و مادربزرگ غمگین است. راستی این آقایی که در حیاط است یک باغبان هندی است که پول کارش را حساب کرده­ام.» اِمی به سمت حیاط رفت. تا آقای سمپاش او را دید با لهجۀ عجیبی فریاد زد: نه خانم! بیرون نیا! الآن مسموم می­شی! اِمی با عصبانیت فریاد زد: مگه شما صدای جیغ من رو نشنیدی؟ مرد هندی دست از کار کشید و گفت: بله خانم! شنیدیم! اِمی با تعجب پرسید: پس چرا نیومدی کمک؟! مرد هندی جواب داد: ما نباید دخالت کنیم خانم! ما خارجی هستیم! فکر کردیم شما با خودتان مشکلی دارین که باید خودتان با دعوا حل کنین! اِمی از این طرز فکر مرد هندی خیلی تعجب کرد و پرسید: یعنی چی با خودتون! مگه آدم با خودش هم بلند بلند دعوا می­کنه! هندی در حالی که پمپ سنگین سمپاش را روی زمین می­گذاشت گفت: نه خودتان با خودتان! یعنی شما با نامزدتان! وقتی چشمانش را باز کرد بوی تند عجیبی در خانه پیچیده بود. چشمانش را مالید و با حالتی گیج لب پنجره رفت. پنجره باز بود و باد، پرده را به رقص درمی­آورد. بیرون را نگاه کرد. مردی که معلوم بود آفتاب حسابی چهره­اش را سوزانده، در حالی که یک پمپ سم پاشی به دوش داشت، مشغول سم پاشی درختهای حیاط بود. مرد، کلاه حصیرای­اش را از سرش برداشت و با کهنه­ای که به غایت کثیف به نظر می­رسید عرق سر و صورتش را پاک کرد. ماشین پدر در حیاط نبود. اِمی فهمید ساعت از 10 گذشته است چون پدر هم به سر کار رفته بود. پس با این حساب صبحانه به عهدۀ خودش بود. خواست از خیر صبحانه بگذرد ولی چون مجبور بود داروهایش را با شیر بخورد تصمیم گرفت برای خودش صبحانه­ای فراهم کند. جلوی آینه رفت. واقعاً وحشتناک بود. قیافه­اش شده بود شکل جودی آبوت! قبل از صبحانه بهتر بود که یک دوش هم بگیرد. با خودش فکر کرد که دوش گرفتن برای بیماری­اش هم خوب است. در کمد را باز کرد تا حوله­اش را بردارد که ناگهان خشکش زد. حتی نمی­توانست جیغ بکشد. یک مرد جوان درون کمد پنهان شده بود. مرد در حالی که خودش هم از ترس می­لرزید با اشاره به اِمی التماس می­کرد که فریاد نکشد و بر خودش مسلّط باشد ولی اِمی با خودش فکر کرد که تقاضای بیجایی است به همین دلیل تا آنجایی که توان داشت جیغ کشید. مرد که دست و پایش را گم کرده بود به طرف پنجره دوید تا فرار کند ولی سنجاق سر اِمی در پایش فرو رفت و پای دیگرش به خرس عروسکی اِمی گرفت و تعادلش را از دست داد و محکم با صورت به زمین خورد و دیگر تکانی نخورد. اِمی با دیدن این صحنه دست از جیغ کشیدن برداشت و با نگرانی جلو دوید تا ببیند چه بلایی سر آن ناشناس

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 119صفحه 4