همۀ نامهای تو
ای قوی، که ناتوانی را در تو راهی نیست، و کسی نمیتواند بر تو چیره شود.
ای متین، که همواره نیرومند و استواری و هر آنچه خود میخواهی، به انجام
میرسانی.
ای ولی، که دوست و یاور و یار، تنها توی و دوستانت را از نشاط قُرب سرمست
میگردانی.
ای محصی، که شمار هر چیز را میدانی و هیچ چیز از علم تو پنهان نیست.
ای مُبدیء، که آغازگر جهانی و پیدا کنندۀ آن از نهان.
ای معید، که بازگردانندۀ جهان و جهانیان به خویشتن توی؛ آغاز و پایان همه تویی.
ای مُحیی، که هستی را که سراسر زندگی است، تو زندگی بخشیدهای.
ای مُمیت، که با مرگهای پیاپی، همگان را به خود باز میگردانی.
در کوچه باغ حکایت
به عارفی گفتند: چگونه مورد عنایت خدا واقع شدی و به این مقام رسیدی؟
گفت: شبی مادرم از من آب خواست. درخانه آب نبود. به چشمه رفتم و
آب آوردم. تا برگشتم، مادر به خواب رفته بود. با خودم گفتم اگر بیدارش
کنم، اذیّت میشود. بر بالین او بیدار ماندم تا اگر بیدار شد، به او آب بدهم.
صبح شد. مادرم گفت: چرا بیدار ماندهای؟ ماجرا را تعریف کردم. مادرم
نماز گزارد و دست به دعا برداشت و گفت: «الهی! چنان کن که این پسر، مرا
بزرگ و عزیز داشت، در میان خلق او را بزرگ و عزیز گردان.»
هرچه دارم، از این دعای مادر دارم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 119صفحه 13