وارد خانه بشود حتماً کت و
شلوار پدرزنش را میپوشد و
با طلاهای مادر زن از خانه
خارج میشود. در کشور
ما...
اِمی در حالیکه حرصش
گرفته بود حرف هندی را
قطع کرد و گفت: اون شوهر
من نیست!
ناگهان صدای ترمز ماشینی
از بیرون آمد. مرد هندی و
اِمی لب پنجره رفتند و دیدند
که ماشینی به شدّت با مرد
پیژامه پوش تصادف کرده
است. ماشین از صحنه گریخت و مرد پیژامه پوش را
وسط خیابان رها کرد.
اِمی و هندی به سمت خیابان دویدند. با هم کمک
کردند و ناشناس را در پیادهرو خواباندند.
لباسهای مرد ناشناس نشان میداد که از زندان ایالتی
فرار کرده است.
اِمی با اضطراب پرسید: یعنی زنده میمونه؟!
مرد هندی جواب داد: حتماً !
بعد با لبخند ادامه داد: معلومه هنوز دوستش دارید!
طفلکی از زندان فرار کرده تا شما رو ببینه!
اِمی که دیگر نمیدانست به مرد هندی چه بگوید،
رفت و به اورژانس خبر داد.
***
در اخبار شبانگاهی، پلیس، خبر دستگیری مجرم فراری
را اعلام کرد و در حاشیۀ این خبر مصاحبهای پخش شد
که در آن، مرد هندی توضیح میداد: این آقا به خاطر
آن خانم دست به دزدی زده تا بتواند زندگیشان را
آغاز کنند و وقتی که زندانی شده به خاطر یک لحظه
دیدن نامزدش از زندان فرار کرده است!
بعد در حالی که بغض گلویش را میفشرد، اشک در
چشمانش حلقه زد و گفت: آن وقت میگویند در غرب
محبّت وجود ندارد. من که یک شرقی هستم کاملاً
تحت تأثیر قرار گرفتم!
چشمان اِمی گرد شد: نامزدم!؟
مرد هندی ادامه داد: ما
دیدیم از پنجرۀ اتاق آمد داخل
خانه! طفلکی خیلی معطّل شد
تا پدرتان و مادرتان برن. فکر
کنم به خاطر اینه که میخواد
با شما ازدواج بشه از خونۀ
خودش انداخته باشندش
بیرون. چون پیژامه تنش
بود. اتفاقاً که آقا و خانم
رفتند، من به او علامت
دادم او هم مثل گربه از
دیوار بال کشید و آمد داخل
خانه!
اِمی که از دست مرد هندی کلافه شده بود، فریاد زد:
اون نامزد من نیست! اون یک دزده!
مرد هندی با لبخند دستش را در جیبش کرد و
سیگاری بیرون آورد و ادامه داد: اول زندگی این حرفها
و اختلافات طبیعی هست! شما هم خوب نیست پشت
سر شوهرتان اینطوری حرف بزنید. مخصوصاً که من
هم غریبه هستم، هم خارجی! در شرق یعنی در کشور
ما...
اِمی حرف مرد هندی را قطع کرد و گفت: باید زنگ
بزنم به پلیس!
ناگهان مرد هندی جا خورد و به التماس افتاد: نه خانم!
من که کاری نکردم! اصلاً به من چه که دخالت کنم.
اگر پلیس بیاید من را از کشور اخراج میکنند...
اِمی که دیگر تحمل نداشت گفت: باشه باشه! به پلیس
زنگ نمیزنم. فقط باید به من کمک کنی.
مرد هندی سیگارش را که هنوز روشن نکرده بود
زمین انداخت و دنبال اِمی به راه افتاد.
وقتی اِمی و مرد هندی وارد اتاق شدند مرد جوان
سر جایش نبود ولی قطرات خون روی زمین ریخته بود.
اِمی گفت: حتماً فرار کرده!
مرد هندی با جدّیت جواب داد: نه! فرار نکرد! من
چشمم به پنجره بود که در نره! درسته داماد خانواده
است ولی آدمیزاده دیگر! دامادی که با پیژامه از پنجره
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 119صفحه 5