مجله نوجوان 08 صفحه 16
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 08 صفحه 16

داستان چشمهای عزادار حمید قاسم زادگان - صبح زود ناهید خانم، محمد را از خیابان عبور داد و دست او را در کنار در آبی رنگ مدرسه رها کرد. محمد طاقت نیاورده و دوباره تکرار کرد: - مامان یادت نره! قول دادی برام بخری. ناهید خانم با مهربانی لبخندی زد وگفت : - چشم پسرم، حالا بهتره بری توی مدرسه، ببین دوستات توی صف ایستادهاند. ناهید خانم منتظر رفتن محمد نشد و عرض خیابان را طی کرد. محمد همانجا کنار در ایستاده بود و رفتن مادرش را نگاه می­کرد که ناگهان گرمی­دستی را روی سرش احساس کرد. محمد بالای سرش را نگاه کرد. خانم مشهدی بود و داشت موهای سرش را نوازش می­کرد. محمد همیشه در مدرسه وقتی دلش برای مادرش تنگ می­شد با نگاه کردن به «او» آرام می­گرفت. با خانم مشهدی وارد حیاط مدرسه شد و رفت در صف کلاس سومیها ایستاد. چند روزی بود، آقای مدیر که همیشه عادت داشت لباسهای روشن وسفید بپوشد، لباس سیاه پوشیده بود. در مدرسه هم پرچم سیاه آویزان کرده بودند و روی یک پارچه قرمز رنگ بزرگ نوشته بودند: «یا حسین ». محمد فهمیده بود این هفته دو روز پشت سر هم تعطیل هستند و او و دوستانش به راحتی می­توانند در کوچه توپ بازی کنند. زنگ تفریح، محمد به همراه دیگر دوستانش وارد حیاط مدرسه شدند. هوا گرم بود و تنها جای خنک حیاط مدرسه، زیر درختها در کنار آبسرد کن بود. نسیم گرمی، برگ سبز درختهای حیاط مدرسه را می­لرزاند. محمد نگاهش رفت به سوی تیرک پرچم وسط حیاط. پرچم آن بالا وسط آسمان، بی توجه به گرما این سو و آن سو حرکت می­کرد. محمد با زحمت توانست روی آن را که نوشته بود: « یا ابا عبدالله » بخواند. . میلاد، دوستش در حالی که سیبی در دستش بود به طرفش آمد و آن را به سمت او گرفت وگفت : - بفرما.. . خوشمزه اس. . محمد سیب را گرفت و یک گاز بزرگ به آن زد. تکه­ای از سیب در دهانش جا ماند. میلاد با خنده گفت : - یواش تر و گرنه خفه می­شی. محمد می­خواست با همان حالت بخندد، اما ناگهان با دیدن پیراهن مشکی میلاد که تا الان متوجه آن نشده بود، تعجب کرد! از او پرسید: - توی این دو روز تعطیلی میای کوچه ما فوتبال؟ میلاد شیرآبسردکن را پیچاند، لیوانش را پر کرد وگفت : - نه بابا، من می­خوام امسال برم عزاداری. راستش با بچههای «مکتب قرآن » مسجدمان یک دسته کوچک عزاداری درست کردیم. طبل و سنج هم داریم. وقتی مدرسه تعطیل شد، محمد بدون اینکه منتظر سرایدار بماند تا او را با دیگر دوستانش به آنسوی خیابان برساند، با عجله خودش را به خانه شان رساند. در اطاقشان؛ امیر - برادر کوچکش - برنامه تلویزیون را که در آن عزاداری کودکان و نوجوانان را نشان می­داد، تماشا می­کرد. امیر مثل بچههایی که در تلویزیون بودند دلش می­خواست زنجیر بزند و به همین خاطر، دسته کلید اطاقها را مثل زنجیر عزاداری بر روی شانههایش می­زد و زیر لب یا حسین ... یا حسین می­گفت. یک ساعت گذشت، محمد به کلی حوصله­اش سر رفته بود. امیر در کنارش نشسته و نقاشی­اش را رنگ می­کرد. محمد به ساعت دیواری نگاه کرد؛ یادش آمد روزهای قبل، مثل همیشه این ساعت، بعد از تمام شدن برنامه کودک، شروع می­کرد به نوشتن مشقهای فردا.. . اما خانم مشهدی این دو روز تعطیلی را به آنها تکلیف نداده بود. کم کم آفتاب غروب می­کرد. صدای اذان از مسجد محل در همه جا پیچید. صدای کلید در حیاط شنیده شد، و لحظه­ای بعد، مادر با یک سبد بزرگ سبزی وارد شد و چادرش را به چوب لباسی آَشپزخانه آویزان کرد. محمد و امیر به سوی مادرشان رفتند و سلام کردند. امیر دسته بزرگ زنبیل را بلند کرد وگفت : - اوه چقدر سنگینه! ناهید خانم لبخند زد و گفت : -امیرجان، دست نزن، کثیف می­شی. از خیابان صدای دستههای عزاداری شنیده می­شد. محمد به سمت پنجره آشپزخانه که مشرف به کوچه بودرفت. ناهید خانم به کنار او آمد و مقداری پول به طرفش گرفت و گفت : -می­بخشی محمد جان، موقع اذان بود، نتونستم برات توپ بخرم،بیا با این پول هم برای من دوکیلو لوبیا ونخود وهم

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 08صفحه 16