مجله نوجوان 08 صفحه 21
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 08 صفحه 21

داستان محمد دوست داشت پدرش را ببیند. در بین جمعیت، تعدادی از همکلاسیهایش دیده می­شدند... ناگهان محمد در کار سرخ پوشها پدرش را دید که با لباسهای شمر که هرسال به تن می­کرد، ایستاده است و دارد گریه می­کند. محمد تعجب کرد و از بی توجهی پدرش لجش گرفت. فکر می­کرد دوستانش دارند به او می­خندند.. . یکی از دوستان آقا منصور که میکروفونی در دست داشت و مقابل سبزپوشها و سرخ پوشها قرار می­داد به سوی پدرش آمد و میکروفون را به او داد. پدر محمد اشکهایش را پاک کرد و کلاه پردارش را از سر برداشت و رو به جمعیت فریاد زد : - لعنت بر شمر و هرچه یزید در دنیاست. محمد اولین بار بود که می­دید پدرش این کار را می­کند.. . بعد از چند لحظه آقا منصور کلاه پردار سرخ رنگ را بر سر گذاشت و با شلاقی که در دست داشت به پشت سبزپوشها زد. سبزپوشها در حالی که از مقابل او فرار می­کردند، دستهایشان را به آسمان بلند کرده و گریه سر می­دادند. بغض سنگینی گلوی محمد را می­فشرد. دلش برای سبزپوشها می­سوخت. همه جمعیت به گریه افتاده بودند. شمر نمی­گذاشت کسی به سبزپوشها آب بدهد و هرکس به طرف تشت آب وسط میدان می­رفت با ضربه شلاق او مجبور به فرار می­شد. اشک از چشمان محمد سرازیر شد... آرام زیر لب با هق.. . هق نجوا کرد : - لعنت بر شمر ملعون.. .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 08صفحه 21