داستان
محمد دوست داشت پدرش را ببیند. در بین جمعیت، تعدادی از
همکلاسیهایش دیده میشدند... ناگهان محمد در کار سرخ پوشها
پدرش را دید که با لباسهای شمر که هرسال به تن میکرد،
ایستاده است و دارد گریه میکند.
محمد تعجب کرد و از بی توجهی پدرش لجش گرفت. فکر میکرد
دوستانش دارند به او میخندند.. . یکی از دوستان آقا منصور که میکروفونی
در دست داشت و مقابل سبزپوشها و سرخ پوشها قرار میداد به سوی
پدرش آمد و میکروفون را به او داد. پدر محمد اشکهایش را پاک کرد و
کلاه پردارش را از سر برداشت و رو به جمعیت فریاد زد :
- لعنت بر شمر و هرچه یزید در دنیاست.
محمد اولین بار بود که میدید پدرش این کار را میکند.. .
بعد از چند لحظه آقا منصور کلاه پردار سرخ رنگ را بر
سر گذاشت و با شلاقی که در دست داشت به پشت
سبزپوشها زد. سبزپوشها در حالی که از مقابل او
فرار میکردند، دستهایشان را به آسمان بلند کرده
و گریه سر میدادند. بغض سنگینی گلوی محمد را
میفشرد. دلش برای سبزپوشها میسوخت. همه
جمعیت به گریه افتاده بودند. شمر نمیگذاشت کسی
به سبزپوشها آب بدهد و هرکس به طرف تشت
آب وسط میدان میرفت با ضربه شلاق او مجبور
به فرار میشد. اشک از چشمان محمد سرازیر
شد... آرام زیر لب با هق.. . هق نجوا کرد :
- لعنت بر شمر ملعون.. .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 08صفحه 21