میخورد به دیوار، خیره میشد به دژبان و جلوی باجه نگهبانی و به همه سؤالها هم فقط یک کلمه جواب میداد ؛ «هان ».
بابا و حاجی آمدند سمتمان. قیافه شان آنقدر ناآشنا بود که اول شک کردیم، خودشانند.
علی پرسید« چی شده حاجی؟ »
حاجی : بایدسه روز بمونیم.
علی : عاشورا نمیرسیم که.. . حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
***
همهاش یکی، دوساعت گذشته بود. نمیدانم از ترس بود یا پشیمانی. علی چسبیده بود به حاج مصطفی و زیرلب نصف قرآن را خوانده بود و فوت کرده بود دور همه مان. نگاهش به من که افتاد، اشک حلقه میشد توی چشمهایش. چون من از همه گروه کوچکتر بودم. جوان
عرب احتمالاً داشت به عربی فحش میداد. کاردش را میچرخاند توی هوا و فریاد میزد و میچرخید دور ما که نشسته بودیم روی زمین. هرسه نفر اسلحه را انداخته بودند روی شانه شان وکارد توی دستشان بود. حساب که کردم، بابا برای من و خودش شصت، هفتاد هزارتومان
باج داده بود و هنوز توی مرز آزاد اسیر بودیم. درست وسط بیابان. ***
پنج، شش ساعتی گذشت تا از شراسلحه به دستها راحت شدیم. علی میگفت: « قربون امام حسین برم. دیدی
چه حال یارو رو گرفتم. »
حاج مصطفی وسط حرفش میپرید
و عصبانی میگفت: « مرد حسابی،
تو آستین پیراهن منو کندی از
ترس. خیلی پررویی.»
دیدن این همه آدم وقتی وارد
عراق میشدند، چنان شوری
به سرمانانداخته بود که خدا
میداند. همه میدویدند. من
هم. بابام هم.
غروب رسیدیم به کربلا.
شهر آنقدر شلوغ بود و
آنقدر آلوده که تا به
حال در عمرم ندیده
بودم. هیچ کس شکایت
نمیکرد. همه کلافه
بودند. انگار بعضیها
چند قدم برمیداشتند و برمیگشتند. من دنبال مسیرحرم بودم و همه مصر بودند که اول مستقر بشویم. بابا نگاه کرد توی صورتم. یک طور دیگر، طوری که تا حالا ندیده بودم.
- کربلایی، خوش به سعادتت.
***
آدم توی کربلا که هست، زبان حرف زدن ندارد. فقط قلم است که دست بسته آدم رو میکند. اگر میتوانستم همه را مجبور میکردم بنویسند. میدانم توی دل این آدمها خیلی خبرهاست. حاج مصطفی، حرم را که دید انگار پایش را بریده باشند، میخ شده بود به زمین. شال
شکی که از سفر قبلیاش آورده بود، گرفت جلوی صورتش. من بهتم برده بود و میرفتم. حاجی جا ماند. درست وسط بین الحرمین. گفت برویم و خیره شد به یکپارچه نوری که جلوی همه مان بود. رفتیم زیارت آقا ابا عبدالله بابا بلند میگفت: «السلام علیک یا ابا عبدالله »
حاج مصطفی آدم غریبی است. میگذارمش جزو بایگانی آدمهای ذهنم. یک جای خاص. توضیح اینکه چطورآدمیاست، کارسختی نیست. جلوی همه راه میرود وبه قول خودش در مواقع لزوم، همه را به مسخره میگیرد. همه عالم را. به خودش هم اصلاً زحمت نمیدهد تا لیچارهایی را که به این و آن میبافد، سانسور کند ؛ بعد به طرف،
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 08صفحه 23