مجله نوجوان 08 صفحه 23
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 08 صفحه 23

می­خورد به دیوار، خیره می­شد به دژبان و جلوی باجه نگهبانی و به همه سؤالها هم فقط یک کلمه جواب می­داد ؛ «هان ». بابا و حاجی آمدند سمتمان. قیافه شان آنقدر ناآشنا بود که اول شک کردیم، خودشانند. علی پرسید« چی شده حاجی؟ » حاجی : بایدسه روز بمونیم. علی : عاشورا نمی­رسیم که.. . حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟ *** همه­اش یکی، دوساعت گذشته بود. نمی­دانم از ترس بود یا پشیمانی. علی چسبیده بود به حاج مصطفی و زیرلب نصف قرآن را خوانده بود و فوت کرده بود دور همه مان. نگاهش به من که افتاد، اشک حلقه می­شد توی چشم­هایش. چون من از همه گروه کوچکتر بودم. جوان عرب احتمالاً داشت به عربی فحش می­داد. کاردش را می­چرخاند توی هوا و فریاد می­زد و می­چرخید دور ما که نشسته بودیم روی زمین. هرسه نفر اسلحه را انداخته بودند روی شانه شان وکارد توی دستشان بود. حساب که کردم، بابا برای من و خودش شصت، هفتاد هزارتومان باج داده بود و هنوز توی مرز آزاد اسیر بودیم. درست وسط بیابان. *** پنج، شش ساعتی گذشت تا از شراسلحه به دستها راحت شدیم. علی می­گفت: « قربون امام حسین برم. دیدی چه حال یارو رو گرفتم. » حاج مصطفی وسط حرفش می­پرید و عصبانی می­گفت: « مرد حسابی، تو آستین پیراهن منو کندی از ترس. خیلی پررویی.» دیدن این همه آدم وقتی وارد عراق می­شدند، چنان شوری به سرمانانداخته بود که خدا می­داند. همه می­دویدند. من هم. بابام هم. غروب رسیدیم به کربلا. شهر آنقدر شلوغ بود و آنقدر آلوده که تا به حال در عمرم ندیده بودم. هیچ کس شکایت نمی­کرد. همه کلافه بودند. انگار بعضیها چند قدم برمی­داشتند و برمی­گشتند. من دنبال مسیرحرم بودم و همه مصر بودند که اول مستقر بشویم. بابا نگاه کرد توی صورتم. یک طور دیگر، طوری که تا حالا ندیده بودم. - کربلایی، خوش به سعادتت. *** آدم توی کربلا که هست، زبان حرف زدن ندارد. فقط قلم است که دست بسته آدم رو می­کند. اگر می­توانستم همه را مجبور می­کردم بنویسند. می­دانم توی دل این آدمها خیلی خبرهاست. حاج مصطفی، حرم را که دید انگار پایش را بریده باشند، میخ شده بود به زمین. شال شکی که از سفر قبلی­اش آورده بود، گرفت جلوی صورتش. من بهتم برده بود و می­رفتم. حاجی جا ماند. درست وسط بین الحرمین. گفت برویم و خیره شد به یکپارچه نوری که جلوی همه مان بود. رفتیم زیارت آقا ابا عبدالله بابا بلند می­گفت: «السلام علیک یا ابا عبدالله » حاج مصطفی آدم غریبی است. می­گذارمش جزو بایگانی آدمهای ذهنم. یک جای خاص. توضیح اینکه چطورآدمی­است، کارسختی نیست. جلوی همه راه می­رود وبه قول خودش در مواقع لزوم، همه را به مسخره می­گیرد. همه عالم را. به خودش هم اصلاً زحمت نمی­دهد تا لیچارهایی را که به این و آن می­بافد، سانسور کند ؛ بعد به طرف،

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 08صفحه 23