مجله نوجوان 08 صفحه 20
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 08 صفحه 20

حمید قاسم زادگان شِمر پوش ... هرسال عصرهای ده روز اول ماه محرم، قبل از اینکه مردها برای سینه زنی، صحن شبستان مسجد محل را پرکنند، آقا منصور و عده­ای دیگر از جوانهای محله، آنجا جمع می­شدند و با تمرینهایی که می­کردند، برای تعزیه روز عاشورا آماده می­شدند. محمد، پسر کوچک آقا منصور خیلی به نمایش تعزیه به خاطر آن همه لباسهای رنگارنگ و کلاه و شمشیر و اسب علاقه نشان می­داد، اما همیشه ته دلش ناراحت بود که چرا پدرش با پوشیدن لباس سرخ رنگ و گذاشتن پر سرخ برروی کلاه فلزی­اش، شمر بی رحم می­شود. سال قبل، وقتی آقا منصور بعد از شلاق زدن بچههای سبز پوش با مشعل، به خیمهها حمله کرد و آنها را به آتش کشید، محمد از زبان چند پیرزن با گوشهای خودش شنیده بود که می­گفتند : - خدا لعنت کنه شمر و سربازانش رو. محمد چند روز بعد به سراغ نسخههای کاغذی پدرش که از روی آنها حرفهای شمر را می­خواند رفت و به آنها نگاه کرد. نوشته روی کاغذها خیلی سخت خوانده می­شد. محمد آرزو کرد، کاش آنقدر سواد داشت تا می­توانست حرفهای خوب برای شمر بنویسد. به همین خاطر همان روز به تعمیرگاه پدرش رفت و از او خواست که این کار را انجام بدهد. اما آقا منصور اولش خندید و بعد گفته بود: - نه، نمی­شه پسرم، آخه ثوابش به همین لعنت فرستادن به شمره! ولی قول داد حتماً برای ناراحتی شمرهم فکری بکند. ماه سیاه پوشیدن که شد، محمد هرجا می­رسید، دوستانش را دعوت می­کرد تا به محل تعزیه روز عاشورا بیایند و تعزیه پدرش را از نزدیک ببینند. محمد با آب وتاب به همه دوستانش می­گفت : - بابام امسال شمر نیست، از یاران امام حسین(ع) شده و انتقام خون بچههای تشنه امام را از سربازها می­گیره. - ظهرعاشورا از صبح وسط زمینهای خالی پشت مسجد، خیمههایی مثل هر سال برپا کرده بودند.. . آن طرف خیمهها، مردها و زنها دور تا دور تعدادی مرد که لباسهای سرخ رنگ و سبزرنگ پوشیده بودند، نشسته بودند و تعزیه آنها را نگاه می­کردند. محمد و برادر بزرگترش امیر، درون خیمهها سرک می­کشیدند و تکه پارچههای سبزرنگی که مادرشان به آنها داده بود را به مراقبین خیمهها می­دادند که به نیت نذر به طناب خیمهها گره بزنند. - کنار تعزیه که رسیدند دل توی دل محمد نبود. حدس می­زد پدرش - آقا منصور - بین سبزپوشها روی زمین داغ نشسته است. محمد و امیر مابین قسمت زنها و مردها نشستند. چشمان محمد در جستجوی پدرش، سبزپوشها را می­کاوید. امیراز مردی که مشک آب به دوش گرفته بود یک لیوان آب گرفت و نوشید او خیال می­کرد آب توی مشک مزه و طعم دیگری دارد، اما اینطورنبود.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 08صفحه 20