گزارش : حمیدرضا بخشی
عکسها : مهدی توکلیان
سفرنامه بی پایان
تهران - سه روز قبل از عاشورا
به همین سادگی شروع شد. بابا گفت: «عازمیم.»
گفتم : کجا. گفت : «به سلامتی، کربلا!»
گفتم :« تو چرا میگی به سلامتی، من باید بگم. »
گفت :« خوب دیگه! حساب اینو میکنم که برگشتنمون با خداست. »
میدانستم هیچ حساب و کتابی توی کار نیست. مرزها هم رسماً باز بود و عاشورا هم
نزدیک. راضی کردن بابا برای راهی شدن بسیار سخت بود و از همه اینها سخت تر،
تحمل گریه مامان که وقت رفتن، حسابی پشت سرمان خاطره خوش به جا
گذاشت. دل را زده بودیم به دریا. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. به قول
علی آقا : «فوقش میکشنمون.» البته موقع گفتن این حرف دور وبرش را
نگاه میکرد که کسی نشنود. رسیدیم به مهران. سه روز مانده بود
به تاسوعا. عطش داشت دلمان را از جا میکند. حاج مصطفی، بابا،
علی که انگار وعده سفر آخرت گرفته بود و سه بار تا مهران حسابی
گریه کرد.
بابا و حاج مصطفی رفتند
تا پاسپورتها را مهر
بزنند و بیایند.
علی روی پا بند
نبود. میرفت،
میرسید به من،
میآمد کنار
ستون،
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 08صفحه 22