مجله نوجوان 08 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 08 صفحه 13

عمرش دهد. درویش است.» چراغها خاموش می­شود و فقط نور کمی­ به صورت درویش افتاده است. تنها صدای خسته و محزون اوست که به گوش می­نشیند: «علی اصغرجانم طفل نازنین بابا.. . یکی از اشقیا می­زند تیری به گلوی نازنین طفل شش ماه.. . وای حسین جان.. .» حاضرین گریه می­کنند. چند ساعت بعد وقتی چراغها روشن می­شوند، علی اصغر همه چیز را تار می­بیند و خنکی قطرههای اشک را روی گونههایش حس می­کند. این اولین باری است که دلش برای علی اصغری لرزیده که هرسال پدرش می­گفت باید خادم پدربزرگوارش باشد. دیگربهانه رفتن نداشت ؛ یعنی هیچ بهانه­ای نداشت. نه به این خاطر که پانزده سال داشت؛ شاید به این دلیل که پدرش را بیشتر شناخته بود و اسمش را بیشتر دوست داشت.. . *** پیرمرد نشسته بود روی سکو. استکان چای را برداشت ؛ قند را داخل آن زد و در دهان گذاشت. پاهایش درد می­کرد. کمرش توان ایستادن نداشت. یکی از تکیه دارها می­گفت: «درویش، امسال به خودت فشار نیار. خدا قبول می­کنه.کم نیست؛ بیست سال خادم آقا امام حسین (ع) بودی ». پیرمرد نگاهش کرد و گفت: «قربونش برم. تا این نفس میاد و میره، زمین نمی­شینم » بچهها بیرون تکیه دنبال هم می­دویدند و درویش به آنها لبخند می­زد. لبخندش میان چهره پیر و ضعیفش خیلی گرم و مهربان نشان می­داد. این شب، شب آخر بود... پیرمرد، با دعایی که زیر لب زمزمه می­کند، داخل جمع می­شود. تعزیه خوانها می­آیند. مردان قرمز پوش با سپر و شمشیر و کلاه خود و زره. به آنها مخالف خوان می­گویند. یکی شمر است ودیگری.. . امشب نقل آخر است؛ شب دهم ؛ روز عاشورا. وقتی که 72 کبوتر امام حسین (ع) در مقابل دیدگانش پر پر می­شوند وحالا جوانان بنیهاشم اجازه رفتن به میدان می­خواهند. امام خوان با لباس و روبند سبز می­آید. دو نوجوان که شب­های قبل، طفلان مسلم بودند، تند تند وسایل را می­آوردند. چراغها که خاموش می­شود، کربلا پیش چشمها است. عباسی که برای آوردن آب رفت و برنگشت. علی اکبر و علی اصغر.. . شمشیرها به هم می خورد و نالهها به هوا می رود و حاضرین دور تا دور صحنه در حال تماشا هستند. بعضی گریه می­کنند و باقی سینه می­زنند. پیرمرد می­خواند و گریه می­کند. با همان پاهای دردناک که حالا فراموششان کرده (یا حسین یا حسین ) می­گوید. نذر کرده بود. نذر برای عباسش ؛ پسری که چند سال پیش در کربلای دیگری شهید شده بود. پسرش هرسال با او نسخه خوانی می­کرد و او عهد کرده بود تا عمر دارد مراسم دهه را میانداری کند. درویش به عباس فکر می­کرد و حاضرین به عزیزانشان که یا در کربلا بودند و یا جایی دیگر.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 08صفحه 13