برای خودت
یک توپ بخر...
زنگ خانه به صدا درآمد. ناهید خانم از پنجره
توی کوچه را نگاه کرد و به آرامیگفت :
- محمد جان، برو در را باز کن، دوستت میلاد
پشت در ایستاده.
محمد با شنیدن اسم میلاد با عجله به سمت
در خانه رفت و آن را باز کرد. میلاد یک سینی
که روی آن یک پارچه مخملی سبزرنگ پهن
شده بود در دست داشت ؛ با هیجان گفت:
- سلام محمد.. . من میخوام بروم مسجد
برای عزاداری بچهها پول جمع کنم. تو هم
میآیی؟
محمد دلش آرام گرفت. ناهید خانم از توی
پنجره او و میلاد را نگاه میکرد.
- مامان اجازه میدی؟
ناهید خانم لبخندی روی لبهایش نشست
و گفت :
عیبی نداره، اما به شرطی که میلاد فردا بیاد
اینجا و به ما کمک کنه که به همسایهها، آش
نذری بدیم.
میلاد چشمهایش برق زد و با خوشحالی
گفت:
- چشم.. . با بچههای هیأت میآیم کمک.
لحظهای بعد محمد مقداری لوبیا و نخود
خرید و آنها را به مادرش داد و به همراه میلاد
به سوی مسجد حرکت کردند. وقتی به مسجد
رسیدند، تازه نماز اول تمام شده بود. محمد و
میلاد کفشهایشان را در آوردند و وارد صحن
مسجد شدند.
محمد ناگهان چشمش به سینی خالی
میلاد افتاد. بقیه پول مادرش توی جیبش
بود. چشمهایش را بست و آن را درون سینی
انداخت ....
صدای صلوات نمازگزاران فضای مسجد را پر
کرد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 08صفحه 17