مجله نوجوان 31 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 31 صفحه 6

قصه های عامیانه ترجمه : محسن رخش خورشید کارول کندرل دزدی دزدی یک شب به امید یافتن پول و چیزهای باارزش وارد خانه ای شد. اما زمان زیادی لازم نبود تا بفهمد بدشانسی آورده ، چون توی آن خانه حتی یک سکه هم پیدا نمی شد! زن و شوهری روی تخت زمختی خوابیده بودند و هماهنگ خر و پف می کردند. به غیر از آنها تنها چیز دیگری که توی اتاق به چشم می خورد ، یک خمره پر از برنج بود. دزد آه تلخی کشید و تصمیم گرفت خمره برنج را بدزدد ، چون به هر حال از هیچی بهتر بود. سعی کرد آن را روی شانه اش بگذارد ، ولی خمره سنگین بود و با این وضعیت حتی یک قدم هم نمی توانست بردارد. با خودش گفت : بهتر است بلوزم را درآورم و برنج را توی آن خالی کنم. بنابراین بلوزش را درآورد و روی زمین پهن کرد و در حال کلنجار رفتن با خمره بود که مرد صاحبخانه بیدار شد و او را دید و با سرعت شگفت انگیزی دستش را دزار کرد و بلوز را از زمین برداشت و زیر لحاظ مخفی کرد. دزد خمره را جلو کشید و همینکه رویش را برگرداند ، ماتش برد. چیزی را که می دید باور نمی کرد؛ بلوز سرجایش نبود.! در همین لحظه زن صاحبخانه بیدار شد و به شوهرش گفت : صدای عیجبی می شنوم ، انگار یک دزد در خانه است. مرد همانطور که با خوشحالی بلوز را به سینه اش می فشرد گفت : خیالت راحت باشد هیچ دزدی اینجا نیست. دزد که تا آن لحظه آرام بود ، ناگهان از کوره در رفت و فریاد زد : من همین الان بلوزم را روی زمین گذاشتم و سرم راکه برگرداندم، آن را دزدیدند ،چطوری می توانی بگویی هیچ دزدی اینجا نیست؟ بازنوسی : اِم جاگن درف ساده لوحی خنده دار روزی روزگاری ، مردی زندگی می کرد به اسم "برایان" که در ساده لوحی و شاد زندگی کردن زبان زد بود. او هر روز سوار بر اسبش از دهکده خارج می شد و عصرها شاد و آوازخان به خانه اش برمی گشت. یک روز در حالی که یک کیسه گندم خریده بود و شاد و خندان به طرف خانه اش می رفت ناگهان اخم کرد و اسبش را نگه داشت. سپس از اسب پیاده شد و کیسه را هم پایین آورد و گفت : اسب نازنینم ، تو این همه سال به من خدمت کرده ای و شریک زندگی ام بوده ای آنوقت من بی انصاف ، اینطوری با تو رفتار می کنم ، واقعا شرمگینم. سپس کیسه را به سختی از زمین بلند کرد و روی شانه اش گذاشت و با همین وضعیت سعی کرد دوباره سوار اسب شود و مسلما موفق نشد، اما دست برنداشت و دوباره سعی کرد. همانطورکه با کیسه روی شانه هایش سعی داشت سوار اسب شود ، یکی از روستائیانی که از آنجا می گذاشت او را دید و چند لحظه با دهان باز به او خیره شد ، سپس با خیال اینکه او از این کارش قصد خاصی دارد به کمکش رفت. برایان بعد از سوار شدن به طرف مرد روستایی برگشت و تشکر کرد و توضیح داد که : اسبم پیر شده و دلم نمی آید چیزی بارش کنم. برای همین تصمیم گرفتم کیسه گندم را خودم بیاورم تا کمتر به او فشار بیاید. سپس همانطور که کیسه را روی شانه اش نگه داشته بود ، سوار بر اسب به راه افتاد و روستایی را با دهانی باز از تعجب تنها گذاشت. نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 31صفحه 6