مجله نوجوان 31 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 31 صفحه 8

داستان خواستگاری هدی علی گودرز خیلی خوشحال بودم. امروز برای خاله نرگس خواستگار می آمد. بابابزرگ گفت : نرگس جون اگر می شود شلوار مرا اتو کن . خاله نرگس خیلی کار داشت و وقت اتو کردن نداشت. برای همین گفت : «باشه! اگه وقت شد حتما اتو می کنم.» برای کمک به خاله نرگس ، دور از چشم بقیه خودم شلوار بابابزرگ را برداشتم تا اتو کنم. مشغول اتو کردن بودم که صدای شکستن چیزی به گوشم رسید. دوان دوان خودم را به اتاق پذیرایی رساندم. خاله نرگس روی زمین زانو زده بود. خرده های شکسته ظرف شیرینی روی زمین ریخته بود و شیرینهای ظرف روی زمین پخش و پلا شده بود. مادر هم با جارو وارد اتاق شد و با عصبانیت به خاله نرگس گفت : نمی توانستی حواست را جمع کنی؟ سعی کردم شیرینی را جمع کنم. مادرم گفت : دست نزن ، برو بیرون. به اتاق برگشتم که یکهو بوی سوختگی احساس کردم و متوجه شدم شلوار سوخته است. خیلی ترسیدم. کلی فکر کردم و تنها فکری که به ذهنم رسید دوختن یک پارچه دیگه به شلوار بود. در کشو را باز کردم و پارچه سفید و گلداری را دیدم. با اینکه شلوار طوسی بود ولی چاره ای نداشتم. پارچه را برداشتم. از مادرم پرسیدم سوزن و نخ کجاست؟ مادرم گفت : برای چه می خواهی؟ گفتم : می خواهم کار دستی درست کنم. مادر گفت : تو هم وقت گیر آوردی. الان وقت کاردستی درست کردن است؟ بالاخره سوزن و نخ را ازش گرفتم و به هزار بدبختی پارچه را دوختم. زنگ به صدا درآمد. پدربزرگ زود شلوارش را پوشید ولی متوجه وصله نشد چون خیلی هول بود. با خوشحالی رفتم تا در را باز کنم. مامانم داد زد ، تو کجا؟ توجهی نکردم و در را باز کردم. خانمی وارد شد. لبخندی به من زد و رفت. پشت سرش پیرمردی تقریبا کچل و پسری قدبلند با موهای مشکی با دسته گل و شیرینی آمدند تو. مادرم مهمانها را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. بابابزرگ وارد شد و تا خواست با مهمان خوش آمدگویی کند همه زدند زیر خنده. مامان بزرگ زد توی صورتش و مامان هم جیغ کوتاهی کشید. بابابزرگ خجالت کشید و بیرون رفت تا لباسش را عوض کند. وقتی لباسش را عوض کرد و داخل شد. ، مامان به آرامی گفت : باباجون چرا این طوری شد؟ بابابزرگ گفت : نمی دانم کی همچین دسته گلی به آب داده. فورا سرم را انداختم پایین ، مامان با آرنج زد به من و گفت : سوزن و نخ را برای همین می خواستی ، نه؟ خاله نرگس با سینی چای وارد اتاق شد. خاله نرگس که وارد اتاق شد یک چیزی دیدم که اصلا باورم نمی شد. حاضر بودم قسم بخورم که این دیگر کار من نبود. چادر خاله نرگس سوراخ بود. سوارخی بزرگ درست در وسط چادر . حالا فهمیدم پارچه سفیدی که شلوار را با آن وصله زده بودم از کجا آمده بود. مادربزرگ با چشم غره ای به خاله فهماند که از اتاق بیرون برود. خاله نرگس سینی چای را روی میز گذاشت و بیرون رفت. بابابزرگ درباره مهریه می گفت : خُب ، همان طور که رسم است یک شاخه انگور و یک کلام الله مجید و ... مادر آرام به بابابزرگ گفت : یک شاخه نبات ، نه یک شاخه انگور. به فکر کتکهایی که بعدا می خوردم بودم که یکهو صدایی گفت : مبارک باشه. نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 31صفحه 8