مجله نوجوان 31 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 31 صفحه 10

یاد دوست جویبار خاطرات ظرف کوچک مسی محمد ، بُهت زده از جای خود بلند شد و به بیرون اتاق رفت. باورش نمی شد. در گوشه ای از ایوان خانه نشست. مردم دور تا دور اتاق و ایوان نشسته بودند. آنها در روز تولد حضرت علی علیه السلام به منزل یکی از روحانیون قم آمده بودند. گاه گاه صدای صلوات به گوش می رسید و بوی گلاب در فضا پخش می شد. ناگهان محمد به یاد روزی افتاد که به حمام رفته بود. در همان لحظه اول ، چشمش به مردی خورد که سر و روی خود را صابون می زد. محمد در نزدیکی او نشست و با یک ظرف کوچک مسی ، از حوضچه آب برداشت و روی سرش ریخت. صورت مرد ، که ریش زیبایی داشت ، کف آلود شده بود. محمد احساس کرد که او به دنبال ظرف آب می گردد. ظرف آب را که در نزدیکی او بود ، برداشت و پر از آب کرد و روی سر او ریخت. وقتی کف صابون از صورت مرد پاک شد ، او با چشمانی پرنفوذ و مهربان به محمد نگاه کرد و گفت : «خیلی ممنون!» و بعد پرسید : «شما هم سر خود را شسته اید؟» محمد با چهره ای که از خجالت سرخ شده بود ، گفت :«خیر ، تازه به حمام آمده ام.» مدتی گذشت. محمد بدن خود را کیسه کشید. بعد به کنار حوضچه رفت تا سر و صورتش را صابون بزند. وقتی سرو صورتش پر از کف صابون شد ، آرام با دست به دنبال ظرف آب گشت ، ولی انگار ظرف آب که چند لحظه قبل در کنارش بود ، دیگر آنجا نبود. در همین وقت ، او صدای آن مرد را شنید : «من آب می ریزم ، شما سرتان را بشویید.» محمد نتوانست چیزی بگوید. مرد ، ظرف آب را روی سر او خالی کرد. محمد سرش را شست و با صدایی که کمی می لرزید ، گفت : «آقا! خیلی زحمت کشیدید.» مرد لبخند شیرینی زد و رفت. آن روز گذشت؛ تا اینکه محمد همان مرد را در آن خانه دید. او عمامه سیاهی به سر داشت و چهره نورانیش در بین روحانیون دیگر قم می درخشید. وقتی او از پدرش پرسید : «پدر! این مرد کیست؟» پدر با تعجب به او نگاه کرد و گفت : «او را نمی شناسی؟ ایشان حاج آقا روح الله خمینی است!» ناصر نادری آیینه پیشانی تو خرقه پوشان به وجود تو مباهات کنند ذکر خیر تو در آنسوی سماوات کنند پارسایان سفر کرده در آفاق شهود در نسیم صلوات تو مناجات کنند پیش و آیینه پیشانی تو هر شب و روز ماه و خورشید تقاضای ملاقات کنند پی به یک غمزه اشراقی چشمت نبرند گرچه صد مرحله تحصیل اشارت کنند بعد از این حکمتیان نیز به سرفصل حیات عشق را با نفس سبز تو اثبات کنند قدسیان چون ز تماشای تو فارغ گردند عطر انفاس تو را هدیه و سوغات کنند بعد از این شرط نخستین سلوک این باشد که خط سیر نگاه تو مراعات کنند زکریا اخلاقی نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 31صفحه 10