مجله نوجوان 31 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 31 صفحه 13

بعد از مدتی ، کره ای زیبا از اسب سفید ، بدنیا آمد. مینوش از همان روز اول ، کره جدید را مال خود می دانست. تندر آنچه را که پدر و مادرش داشتند ، در خود جمع کرده بود. مینوش دیگر به هیچ چیز جز کره اسبش ، توجه نداشت. تندر هر روز ، به اندازه یک ماه رشد می کرد؛ و بعد از مدتی به اسبی کامل تبدیل شد. حالا دیگر روزها فتحی و ماه نوش، تندر و مینوش را نمی دیدند. او دور از چشم همه در چراگاه های دور ، تندر را تربیت می کرد. گویا رازی را از پدر و خواهر ، مخفی می کرد. او نمی خواست کسی تندر را ببیند؛ ولی ماموران سلطان ، موضوع تندر را به او گزارش داده بودند. روزها گذشت و زمان ملاقات سلطان فرا رسید. صبح فردا سلطان ، برای دیدن اسب سفید به ایلخی می آمد. هنوز هوا تاریک بود که فتحی، داخل اسطبل شد. چند ساعت وقت داشت که اسب سفید و اسطبل را آماده کند. ماه نوش ، اسب قیرگونش را در علفزار می دواند و از مینوش ، خبری نبود. هنوز آفتاب سر نزده بود که ناگهان سلطان و همراهانش ، وارد ایلخی شدند. فتحی از این ورود نابهنگام ، متعجب شده بود؛ دستپاچه مشغول مرتب کردن خود بود که سلطان رسید. تخت را آماده کردند و در حالی که همه به عظیم درآمده بودند ، سلطان بر تخت نشست. مینوش که می دانست سلطان یکی از این روزها به ایلخی خواهد آمد ، تندر را به دورترین نقطه علفزار برده بود تا او را از چشم همه مخفی کند. بعد از لحظه ای سلطان ، فتحی را به نزدیک خود خواند و با صدایی گرفته ، گفت : "ایلخی ، روز موعود فرارسیده! بگو اسب سفید را زین کنند تا خود بر آن بنشینیم و شاهد هنر تو باشم." با فرمان سلطان ، فتحی اسب سفید را که چون عروسی زیبا ، چشم را نوازش می داد از اسطبل بیرون آورد. غلامان زینی جواهرنشان را بر پشت اسب نهادند و سلطان ، پا بر رکاب نهاد و بر پشت آن نشست. فتحی ، طنبور خود را بر سر چنگ گرفت و عاشقانه ، نغمه ای این چنین ساز کرد : اسب سفید من اسب آرزوهای بلور با تو رویاهای من تکرار می شوند و فرزندانم شادی را برای همیشه در آغوش خواهند داشت سلطان ما غمگین است یالهایت بلورینت را چون موج به دست باد بسپار تا غصه را از لبهای سلطان ما دور کنی. با برخاستن صدای ساز و آواز فتحی ، اسب سفید به پرواز درآمد. گویی چنان نسیم ، می رقصد. سلطان ، سرمست از این همه زیبایی ، خود را به دست اسب سپرده بود و به هرطرف تاخت می کرد ، که ناگهان چشمش برنقطه ای خیره ماند. اسب سفید ، ایستاد و سلطان ناباورانه با چشم خود می دید ، اسبی قیرگون به رنگ شب که دختری چون خورشید را بر پشت دارد ، آن چنان که بر افراز ابرها پرواز می کند ، داخل چمنزار بزرگ شد. هه حاضرین مبهوت به این صحنه نگاه می کردند. اسب سیاه ، سرمست به ماده خود نزدیک شد و صورت او را نوازش کرد. سلطان که از دیدن اسب و دختری اینچنین زیبا ، جادو شده بود ، هیچ اختیاری از خود نداشت و مات و مبهوت تماشا می کرد. بعد از مدتی ، سلطان به خود آمد. سلطان که از موضوع تندر عصبانی بود ، مثل اینکه دچار صاعقه شده باشد ، از اسب به زیر جست ، در حالی که از خشم به خود می پیچید و می غرید ، فریاد میزد : "این ایلخی نمک نشناس ، اسبهای قیمتی و بی مانند ما را پنهان می کند! زود این اسب و دختر را بگیرید و به قصر ببرید." غلامان در یک لحظه ، اسب و دختر را اسیر کردند. ایلخی پیر ، خود را به پاهای سلطان انداخت و التماس کرد. هرچه پیرمرد گفت که به من رحم کنید ، من دور از دخترم خواهم مرد! دخترم را به خاطر خدمتهایی که کرده ام ببخشید ، در دل سنگ سلطان اثری نکرد. سلطان به خوبی می دانست که در اسطبل خود ، هیچ وقت چنین اسبی نداشته است؛ ولی او برای تصاحب اسب و دختر ، بهانه ای بهتر از این پیدا نمی کرد. آن شب و شب بعد ، مینوش به خانه نیامد و فتحی در غم دخترش ، آنچنان گریست که چشمانش نابینا شد. همسایگان آن دو شب از صدای ساز و آواز و گریه فتحی تا صبح ، خواب به چشمشان نیامد. ادامه دارد... نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 31صفحه 13