مجله نوجوان 31 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 31 صفحه 12

داستان دنباله دار خسرو آقایاری باغ آرزوها قسمت دوم سلطان پس از کمی تامل ، گفت : "بسیار خوب! کره اسب را به تو خواهیم بخشید." بعد سلطان ، به روی تخت خود نشست و دستور داد که سوارکاران ، مسابقه بدهند. اسبها چهار نعل تاخت می کردند و فتحی ، می اندیشید که به قول سلطان اعتباری نیست! در جمع سواران ، چشم سلطان به جوانی رشید دوخته شد که با مهارتی زیاد سواری می کرد. وقتی سلطان درباره آن جوان سوال کرد ، گفتند : "این جوان ، مینوش پسر ایلخی بان است." سلطان با تعجب گفت : "هوم! ایلخی زاده ما این چنین برومند شده است؟!" درمسابقه آن روز ، مینوش پیروز شد. هنگام بازگشت سلطان ، فرا رسیده بود؛ اما در آخرین لحظات ، نگاهی به مینوش کرد و به فتحی گفت : "ایلخی بان! فرزند تو کم کم به جوانی برومند تبدیل می شود. در آینده ای نه چندان دور ، باید او را برای خدمت به بارگاه ما روانه کنی." با شنیدن این حرف ، رنگ از روی فتحی پرید؛ ولی چاره ای به جز سکوت نداشت. شب فتحی خیلی غمگین بود و تا صبح فکر می کرد. از آن روز به بعد ، روزهای فتحی و مینوش با تربیت اسب جدید می گذشت. تا آنکه آن روز صبح زود ، فتحی و فرزندانش به ایلخی که رسیدند ، صدای شیهه اسب غریبه ای را از اسطبل شنیدند. آهسته به اسطبل ، نزدیک شدند. از آن چه که می دیدند ، در جا خشکشان زد. اسب وحشی سیاه را دیدند که کنار اسب سفید ، ایستاده بود و گردن او را نوازش می کرد. آن دو به هم دل باخته بودند. فتحی قدرت انجام هیچ کاری را نداشت؛ ولی مینوش ، آهسته به خواهرش گفت : "خواهر! وقت آن رسیده تا قولی را که به تو داده ام ، انجام دهم؛ ولی این اسب سرکش را با قوت پهلوانی و دلاوری نمی توان به چنگ آورد. او را باید اسیر محبت کرد!" مینوش ، آرام طنبور پدر را گرفت و نغمه ای افسون کننده آغاز کرد. صدای ساز مینوش و آواز او آنچنان سحر کننده بود ، که اسب سرکش را در جای خود آرام نگه داشت. او همچنان که ساز می نواخت ، به اسب نزدیک شد. اسب سرکش که دل در گروی مهر ماده سفید خود نهاده بود ، رام در جای خود ایستاد. مینوش آهسته ، دست بر یال او کشید و بعد از نوارش ، زینی قشنگ را بر پشت اسب انداخت و تنگه آن را محکم کرد. بعد با شادی گفت : "خواهر ، این هم اسب سرکش تو! حالا بیا و سوار شو." لحظه ای بعد ، ماه نوش سوار بر اسب قیرگون ، گویی که چون نسیم می رقصید؛ همراه با ساز سراپا شوق برادر در چمنزار تاخت می کرد. فتحی که نمی توانست چشم از اسب بردارد ، می گفت : "هیچ کس تا به حال اسبی همچون این اسب ندیده ، به هنگام تاخت ، چنان است که پرواز می کند و گاه خشم ، چون رعد می غرد و هم چون اژدها می دراند." نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 31صفحه 12